جمال

جاودانگی مرهون حضور توست...

آخرین‌ها

می‌دانی بانو! جاده عشق را باید دو نفری پیمود. خدا برای کسانی که می‌خواهند در جاده‌ی عشق قدم بگذارند و به مقصد برسند این طور خواسته. که دو نفری، پا به پای هم، هم‌راه و هم‌سر یکدیگر به سمت بی‌نهایت بیایند. نه اینکه آنهایی که تک می‌آیند به مقصد نمی‌رسند، نه، ولی دیر می‌رسند.

جاده عشق لغزنده است. مخصوصا این روزها که راه‌های انحرافی‌اش هم توی بازار انسانیت زیاد شده. دست‌انداز دارد. سربالایی هم تا دلت بخواهد. فرقی نمی‌کند زوج قصد رحیل کرده باشی یا تک؛ مشکلاتش برای همه هست. ولی آنهایی که دو تایی سفر می‌کنند راحت‌ترند. همراه و همدمی دارند که سختی‌های سفر را کم می‌کند.

امیدوارم هم‌سفر خوبی برای هم باشیم.

پی‌نوشت:

1. روزهای مجرد زیستن با همه فراز و نشیبش تمام شد.

2. بالاخره این وبلاگ مخاطب خاصش را پیدا کرد.

فسا - راهپیمایی روز قدس
این عکس خیلی به دل خودم نشست. تا حالا این جمعیت را ندیده بودم. مخصوصا از آن بالا روی جرثقیل. سعی کردم طوری عکس بگیرم که همه در قاب دوربین بیفتند. از امام جمعه و فرماندار گرفته تا آن پیرمردی که پوستری را سایبان سرش کرده بود. یا آن نوجوانی که سعی می‌کرد در همه عکس‌ها باشد و انگشتانش را به نشانه پیروزی به دوربین نشان دهد.

کاش این عکس‌ها برای ماجد 12 ساله هم که این روزها در غزه می‌جنگد فایده‌ای داشته باشد یا بتواند جای خالی پدر را برایش پر کند.

به نام خدای شاعرها

سلام

نماز و روزه‌ات قبول باشد

چه خوب یادت مانده! از این‌هایی که گفتی فقط همان اولین باری را که با هم صحبت کردیم یادم هست، اختتامیه دومین جشنواره ادبی حوزه. همان که تو برنده شدی و من نه. آن موقع تو شاعر بودی و من وبلاگ‌نویس. آن روزها تو شعر می‌گفتی و من شعر می‌خواندم.

اما اردوی جهادی را خوب یادم هست. روزهایم را یادداشت می‌کردم. توی آن اردو تو بردی و من باختم. من آمده بودم برای جهاد اصغر و تو در فکر جهاد اکبر بودی. حتی همان جهاد اصغر را هم از دست دادم. یادم هست چه کسانی چه حرف‌هایی درباره تو ‌زدند. می‌خواستند تو را آن طور که نبودی نشان دهند، اما من هیچ گاه باور نکردم. همیشه تو را همان‌طور که بودی دیدم، نه آن طور که دیگران می‌گفتند. راستی آن شعرت درباره اردوی جهادی را هنوز داری؟! چقدر دوست دارم دوباره برایم بخوانی.

علی جان! تو فقط با من فرق نداشتی، با بیشتر کسانی که دور و برمان بودند تفاوت داشتی. تو همیشه اصل بودی. مثل نام‌خانوادگی‌ات؛ باقری اصل. تو همیشه نسخه اصلی‌ات را رو می‌کردی. هیچ گاه تلاش نکردی شبیه دیگران باشی. همیشه خودت بودی. همیشه اصل بودی. این روزها اگر کسی خودش را رو کند، نسخه‌ اصلی‌اش را به دیگران نشان دهد، متهم می‌شود به سادگی، به دیوانگی. این روزها را اصلا دوست ندارم.

با همه تفاوت‌هایی که با هم داشتیم ولی اشتراک‌هایی هم داشتیم. البته فکر نمی‌کنم اشتراک‌های‌مان ما را با هم آشنا کرد، بیشتر فرق‌هایمان بود که ما را به هم نزدیک می‌کرد. ولی دوست دارم بعضی از چیزهایی که با هم دَرَش شریک بودیم را اینجا بنویسم. شاید بعدا از خاطرم پاک شود. هر دوی‌مان جز منتقدان اصلی غرب‌پژوهی بودیم. یادت هست چقدر با غرب‌شناس‌های جوان! سر موضوعات آبکی‌شان بحث می‌کردیم؟ هر دوتامان جز منتقدان برنامه‌های فرهنگی دانشگاه بودیم ولی عبرت نمی‌گرفتیم و باز هم خودمان را درگیر کارهای فرهنگی می‌کردیم. همیشه من و تو را که با هم می‌دیدند می‌گفتند «آقایان همیشه منتقد» باز آمدند.

انسان در لحظه ساخته می‌شود. لحظه‌ها شاید زودگذر باشند و هر کدام‌شان به تنهایی بی‌ارزش، اما کنار هم که باشند، می‌شوند یک عمر. هفتاد یا هشتاد سالش خیلی فرقی نمی‌کند؛ مهم این است که در این لحظه‌ها چه گذشته. همین لحظه‌هایی که حتی برای فکر کردن درباره یکی‌شان به لحظه یا لحظه‌های دیگری نیاز هست.

انسان تا در ظرف دنیاست از عمل خالی نیست. هر لحظه در حال انجام کاری است. از خوردن گرفته تا خوابیدن، از عبادت گرفته تا انفاق. همه این‌ها عمل است. و هر عملی، پست باشد یا رفیع، اگر خیلی دست بالا بگیریم، به پشتوانه‌ی «فکری» از آدمی سر می‌زند؛ وگرنه وهم و ظن و خیال هم، به سهم خودشان دخلی در اعمال آدمی دارند. و آدمی است و مجموعه کارهایی که کرده و فکر و «پشتوانه»‌ای که برای هر کدامش داشته. «پشتوانه»‌ها در روح آدمی می‌مانند و «عمل»ها روح را می‌سازند. یا بزرگ می‌کنند یا کوچک. یا اوج می‌دهند یا به سقوط می‌کشانند.

موشکافی که کنی؛ روح انسان در همان لحظه‌ای که مشغول انجام کاری است، به چیزی معتقد است؛ که اگر نبود نمی‌کرد. همین لحظه‌لحظه‌ها که کنار هم گذاشته شود، می‌شود مجموعه‌ای از عقاید، مجموعه‌ای از گره خوردن‌ فکرها و منفعت‌ها، مجموعه‌ای از «پشتوانه»‌ها. می‌شود نوع نگاه آدمی به دور و برش، می‌شود جهان‌بینی، بینش، نگرش، ایمان. هر چه دوست داری اسمش را بگذار، می‌شود آدمی. همین لحظه‌لحظه‌ها می‌شود «انسان».

اما آدمی همین که از گیر و دار لحظه‌ها رها شد، دستش از عمل کوتاه می‌شود. آنچه از لحظه‌ها با خود آورده باشد، اکنون به کارش خواهد آمد. چه آورده؟ دو چیز را؛ اولی «پشتوانه‌»ها، فکرها و ایمان، و دومی آنچه روحش را ساخته، همان «عمل». چه آورده؟ «خود»ش را. همان که در ظرف قبلی، در لحظه‌لحظه‌هایش، ساخته شده.

انسان در لحظه ساخته می‌شود. برای آنکه انسان شود باید مراقب لحظه‌هایش باشد. هم مراقب خودش باشد هم مراقب دور و بری‌هایش. تا نه در راه مانند و نه از راه کج شوند.

پی‌نوشت:

1. بر رسولش نازل کرد که: والعصر. إن الانسان لفی خسر. إلا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.

2. از جملات قصار جمال: وقتی انسان در لحظه ساخته می‌شود، ایستادن هم برایش سقوط است.

بیست و چهار تا بیست و پنج تیر توی زندگی‌ات گذشته باشد ولی هنوز ندانی بودنت بیشتر فایده دارد یا نبودنت. ندانی وقتی نیستی دور و بری‌ها راحت‌ترند یا وقتی هستی. اصلا ندانی کی هستی!

تعجب می‌کنم از بعضی‌ها که اصرار دارند برای طرف‌شان جشن تولد بگیرند. تازه تبریک گفتن هم ندارد. به کسی که یک سال به اجلش نزدیک‌تر شده تبریک می‌گویند؟! به کسی که ملک‌الموت در انتظارش هست و یک سال به او نزدیک‌تر شده، تبریک می‌گویند؟! خودتان قضاوت کنید.

برای کسی که از عاقبت کار خودش خبر دارد تبریک گفتن جا دارد؛ ولی برای من که معلوم نیست با خودم چند چند هستم، همه تبریک‌ها تذکر است. تلنگر است. که بیا، یک سال دیگر هم گذشت و آدم نشدی. به اندازه 365 روز به قبر و قیامت نزدیک شدی و هنوز که هنوز است همان هستی که بودی. نه تغییری، نه رشدی، نه پیش‌رفتی. یا پس‌رفت بوده یا درجا زدن. خب این چیزها کجایش تبریک گفتن دارد؟ کجایش جشن گرفتن دارد؟ کجایش هدیه دادن دارد؟ خودتان قضاوت کنید.

پ.ن:

1. پیش‌آپیش بابت همه تذکرها و تلنگرهایتان تشکر می‌کنم!

2. راستی! 24 سالگی چه طعمی دارد؟

 

آن‏طور زندگى کن که «مرگ»، مزاحم «زندگى» تو نباشد

و آن‏ گونه بمیر، که زندگى ساز باشى!

استاد علی صفایی حائری، نامه های بلوغ، ص 138

همین آدم دو پا، هر چه که باشد و نباشد، باید برای خودش چیزهایی داشته باشد. آدمی به "داشته"هایش زنده است. وقتی چیزی نداشته باشد، یا این طور بگویم که خوب‌تر جا بیفتد، هیچ "داشته"ای توی زندگی‌اش نباشد، روزی است که باید زیر تابوتش را گرفت و بلند گفت لا اله الا الله.

اگر قرار است "خودم" را نداشته باشم، "تو" را که باید داشته باشم. سر خودم معامله کردم و هیچ عایدم نشد، به دَرَک؛ "تو" یکی را که نمی‌شود از دست داد. می‌شود؟! اگر قرار است "تو" هم توی این زندگی نباشی که دیگر اسمش را نمی‌شود گذاشت زندگی. خیلی شرف داشته باشد می‌شود چرا. مثل گوسفندان عمو حبیب. تازه آنها فایده‌ای دارند و سر سال دو تای‌شان را می‌کنند چهار تا. ولی... .

بگذار این زبان بسته باشد و بیش از این چرت و پرت نگوید و ننویسد، که هم من راحت‌ترم و هم تو راضی‌تر.

 پ.ن: کسی نیفتد پی یافتن مخاطب این چند خط. لطفا!

دیروز مجنون را سر چهارراه مثنوی دیدم. موهایش را یک‌وری زده بود. بوی عطرش روی گل‌های گوشه خیابان را کم کرده بود. کنج‌کاو شدم و پرسیدم: «این طرفا؟» گفت منتظر است. منتظر لیلی. مثل اینکه مدتی است می‌رود مدرسه نظامی گنجوی به دخترها درس می‌دهد، درس معشوقه‌گی. که چطور دل بعضی‌ها را ... .

بعد راه افتادم سمت بازار یوسف‌فروش‌ها. داشتند سر پیراهن یوسف چانه می‌زدند. پشتش پاره شده بود. بوی زلیخا می‌داد. آن پیرزن دوک به دست هنوز زنده‌ است. به امید اینکه ... .

تا دکان فرهاد راهی نبود. سلامی کردم و علیکی شنیدم. هر چه نباشد پیشکسوت است و احترامش واجب. زود رد شدم. نمی‌توانم پای سفره دلش بنشینم. طاقتش را ندارم، دلم ریش می‌شود. بعد از اینکه شیرین جوابش کرد، آهنگری زد. تیشه می‌سازد. کارش گرفته. بیشتر جوانتر‌ها تیشه‌هایش را می‌خرند. به امید اینکه بتوانند شیرین‌هایشان را ... .

دم غروب خودم را رساندم به مسجد خمّارها، سر میدان میکده. پیر مغان در محراب بود. دو سه رکعت عشق پشت سرش خواندم. نشانی خانه دوست را هم ازش گرفتم. باید بروم سراغش. شاید ... .

بزرگترین غبن این سال‌های بی‌نمازی از دست دادن صبح‌ها بوده؛

با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم

پیش از آفتاب که بر می‌خیزی انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای...

خسی در میقات - جلال آل احمد

اینطوری نگاهم نکن بانو! این قلب نمی‌تواند همه حجم و هجمه نگاهت را یک‌جا تحمل کند. طاقتش تمام می‌شود. همه‌اش را می‌ریزد توی صورتم، بعد سرخ می‌شوم و نمی‌توانم سرم را بالا کنم.

دوست داشتم ساعت‌ها روبه‌روی‌ات بنشینم و هیچ نگویم. فقط با چشم با تو حرف بزنم. زهی خیال باطل! نمی‌دانستم زیر بار نگاهت اینطور خم می‌شوم.

.

پی‌نوشت:

1. إنّ بَعضَ الظَن ِ إثمٌ

2. بعضی از زن‌ها فقط اسم هستند. مثل بانو!

فرهاد هم اگر بود از دوری تو شیرین می‌زد. 

من که جای خود دارد. 

وقتی تو بیایی، ثانیه‌ها بال در می‌آورند

"جای خالی را با عبارت مناسب پر کنید"

.

.

.

جای خالی‌ات را هیچ کس نمی‌تواند پر کند

برگرد

به خاطر مادربزرگ‌ها بیا 

پیش از این بود هوای دگران در سر من

خاک کویت ز سرم برد هوای دگران...

حرفی نیست. این یکی هم برای تو. من که همه دارایی‌ام را بخشیده‌ام، چرا از این یکی دریغ کنم. این هم برای تو. اشکالی ندارد. با خودت ببر، فقط وقتی نگاهش کردی و بغض گلویت را گرفت، اگر به یاد من افتادی، نفرینم نکن. همین. حرفی نیست. برو.

پ.ن:

1- چرت و پرت‌هایم زیاد شده؛ دیگر در هیچ قالبی نمی‌گنجم. دستینه وبلاگ را حذف کردم.

2- اگر همین طور پیش برود همه مطالب را حذف خواهم کرد.

آدم‌ها را دوست دارم. با همه اختلافاتی که ممکن است با هم داشته باشند، با همه اشتباهاتی که ممکن است در طول زندگی‌شان مرتکب شده باشند. دوست دارم از گذشته‌شان برایم بگویند. از اینکه چطور فکر می‌کرده‌اند و حالا چطور زندگی می‌کنند. از خاطراتی بگویند که برایشان تلخ بوده، یا از روزهایی که شیرینی روزگار را چشیده‌اند. بگویند، از همه چیز. از خودشان. از دور و بری‌هایشان.

آدم‌ها موجودات پیچیده‌ای هستند. وقتی حرف می‌زنند، نمی‌دانند خودآگاه یا ناخودآگاه درون‌شان را رو می‌کنند. حتی منافقانه‌ترین درون‌ها را هم می‌توان در چهره‌ها دید. آدم‌ها را دقیقا به همین خاطر دوست دارم. که درون‌شان دنیای دیگری است. چیزی غیر از آنچه در بیرون است. دوست دارم در دنیای درون آدم‌ها غرق بشوم. آنقدر بکاوم تا جایی زیر خروارهای شخصیت خودساخته آدم‌ها، ذره‌ای فطرت پیدا کنم. این روزها فطرت دست‌نخورده کم پیدا می‌شود.

می‌گفت: أ تزعم أنک جرم صغیر؛ و فیک أنطوی عالم اکبر.

برای همه دعا کردم. همه آنهایی که التماس دعا گفته‌ بودند. همان چه خواسته بودند را خواستم، و چیزهای دیگر. زیر قبه‌اش دعا مستجاب می‌شود. میلاد شهادت می‌خواست. فاضل گفت دلتنگ حرم شده‌ام. برادرم چیزی نگفت، ولی از بغضی که وقت رفتن در سینه‌اش بود فهمیدم کربلا را می‌خواهد. برای ایوب هم زیارتش را خواستم، دسته‌جمعی. همان‌جوری که دوست داشت. آنهایی که ندیدم و نمی‌دانند اینجا هستم را هم یاد کردم. همه را یاد کردم. برای همه دعا کردم. برای همه خواستم، بهترین‌ها را.

برای خودم اما، خودش را خواستم. همیشه زیاده‌خواه بودم. زیر قبه‌اش دعا مستجاب می‌شود. دلم روشن است.

از یادداشت‌های سفر- بعد از اولین زیارت

زیارت است و سفر. بُریدن است و بُردن. بریدن از خانه و خانواده، و بردن «دل» و  یک جو «معرفت»؛ اگر باشد.

زیارت است و دیدار. زائر است و مزور. زائری که خود را عرضه می‌کند و مزوری که می‌خرد. خریدار «دل»هایی که آمده‌اند و آماده‌اند.  چه بد کالایی با خود می‌بریم و چه خوب خریدارانی هستند.

زیارت است و زائر. ماموم است و امامش. و همه ثمره زیارت همین باشد که بعد از این اقتدا کند به امامش؛ أئمة یهدون إلی الرشد...

زیارت است و مزور. بنده است و اربابش. و بنده هیچ جایی هم که نداشته باشد، در ِ خانه اربابش همیشه به رویش باز است.

او که مطلوب همه هست، طلبید. دوست داشتم سفر اول را با ایوب که می‌گفت «کربلا به اصل خود رسیدن است» باشم، ولی نشد. نمی‌دانم قسمت من نبود یا روزی او، اما با کسی همسفرم که کم از او ندارد، اگر بیش نداشته باشد.

«دل»ی که خریده شود، می‌شود جزئی از کربلا. همان‌جا می‌ماند. دعا کنید دلم را در بهشت جا بگذارم.

علی(ع) را لا‌به‌لای صفحات نهج البلاغه پیدا کردم. وقتی از دنیا و ما فیها خسته شده بودم و پی آرامش می‌گشتم، دنبال کسی بودم که دستم را بگیرد و خودم را نشانم بدهد. وقتی این کلمات را برای اولین بار خواندم شیفته‌اش شدم: لا تکن ممن ترجو الآخرة بغیر العمل، و یرجی التوبة بطول الأمل یقول فی الدنیا بقول الزاهدین، و یعمل فیها بعمل الراغبین...[1]

علی(ع) را باید از زبان خودش شناخت. باید خودش لب بگشاید و بگوید: أ أقنع من نفسی بأن یقال: هذا أمیر المؤمنین، و لا اشارکهم فی مکاره الدهر، أو أکون أسوه لهم فی جشوبه العیش! فما خلقت لیشغلنی اکل الطیبات، کالبهیمه المربوطة، همها علفها، او المرسلة شغلها تقممها تکترش من اعلافها، و تلهو عما یراد بها.[2]

روح آزاده و بلند علی(ع) را باید در خطاب‌هایش به دنیا شناخت: یا دنیا یا دنیا! إلیک عنی! أ بی تعرضت؟ أم إلی تشوقت؟ لا حان حینک. هیهات! غری غیری. لا حاجة لی فیک. قد طلقتک ثلاثا لا رجعة فیها. فعیشک قصیر، و خطرک یسیر، و املک حقیر. آه من قلة الزاد، و طول الطریق، و بعد السفر، و عظیم المورد.[3]

بارها برای شهادتش گریه کردم ولی بیش از آن، زندگی‌اش اشکم را درآورد و قلبم را آتش زد. وقتی از زبان خودش خواندم: لقد أصبحت الامم تخاف ظلم رعاتها و أصبحت و أخاف ظلم رعیّتی... لوودت والله أنّ معاویة صارفنی بکم صرف دینار بالدرهم، فأخذ منی عشرة منکم و أعطانی رجلا منهم.[4]

یا آنجا که از دست کوفیان می‌نالد: لوددت أنی لم أرکم و لم أعرفکم معرفة ... قاتلکم الله! لقد ملأتم قلبی قیحا و شحنتم صدری غیظا و جرّعتمونی نغب التهام انفاسا و افسدتم علی رأیی بالعصیان.[5]

علی(ع) نه مرد زمان خودش بود، و نه زمان‌های بعد از خودش. علی(ع) را آفرید تا به همه زمان‌ها و زمانیان نشان بدهد "مرد" کیست.

 

پی‌نوشت:

1- این هدیه‌ای باشد به مناسبت ولادتش برای همه دوست‌دارانش، هر چند برای خودم حزن‌آلود است.

2- عمد داشتم اصل کلام را در میان متن بیاورم و ترجمه‌اش را در پاورقی. نیم ِ علی(ع) را باید در بلاغت کلامش شناخت و نیم دیگرش را در کلامش. ترجمه از خودم هست.

3- مرا ببخشید! عادت به پی‌نوشت‌نویسی نداشتم.



[1] . حکمت 150:  از آنهایی نباش که به آخرت امیدوار است بدون آنکه عملی داشته باشد، و توبه را با آرزوهای دور و دراز به تاخیر می‌اندازد. درباره دنیا مانند زاهدان حرف می‌زند ولی در عمل مانند دنیا خواهان است.

[2] . نامه 45: آیا خودم را به این راضی کنم که به من بگویند "امیر المومنین" در حالی که با مردم در سختی روزگار شریک نبوده و در دشواری زندگی الگوی آنها نباشم؟! آفریده نشده‌ام که غذاهای لذیذ و پاکیزه مرا سرگرم کند، مانند چهارپای فربه‌ای که همه‌ی همتش علفش است و یا چون گوسفند رها شده‌ای که کارش چریدن و پر کردن شکم است و از آینده‌ی خود بی‌خبر است.

[3] . حکمت 77: ای دنیا! ای دنیا! از من دور شو! آیا به من روی می‌آوری؟ یا به من اشتیاق داری؟! زمان [طمع کردن] تو [در من] نرسیده. هیهات! کس دیگری را فریب بده. به تو نیازی ندارم، تو را سه طلاقه کرده‌ام که دیگری رجوعی در آن نیست. دوران تو کوتاه، ارزشت کم و آرزوی تو پست است. آه! از توشه اندک و درازی راه و دوری سفر (منزل) و بزرگی روز قیامت.

[4] . خطبه 97: پادشاهان عالم صبح را در حالی شروع می‌کنند که مردم‌شان از ظلم آنها ترسانند، اما من صبح را در حالی آغاز می‌کنم که از ظلم مردمم می‌ترسم... کاش معاویه با من سر شما معامله می‌کرد، مثل صرافی دینار به در‌هم. ده تن از شما را می‌گرفت و یکی از [یارانش] را به من می‌داد.

[5] . خطبه 27: کاش هیچ‌گاه شما را نمی‌دیدم و اصلا شما را نمی‌شناختم... خدا شما را بکشد که دلم را پر خون کرده‌اید و سینه‌ام را پر از خشم ساخته‌اید. کاسه‌های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید و با نافرمانی تدبیرم را به باد دادید و فاسد کردید.

 

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟

روزی که تو بیایی نرگس‌ها جشن می‌گیرند.

یا من یعطی الکثیر بالقلیل! 

کم را هم نیاورده‌ام تا تو زیاد را ارزانی‌ام کنی

نقاره‌خانه‌ی حرم

طلوع و غروب‌های بی "تو"

منتظرت می‌مانم

نیروهایی درونی‌ام با هم جنگ و دعوا دارند. درگیری‌ها را می‌بینم. صف‌بندی‌ها و آرایش گرفتن‌ها را درک می‌کنم. حرص و طمع روبه‌روی صبر و قناعت ایستا‌ده‌اند و برای هم کُری می‌خوانند. خودپسندی و تواضع با هم گلاویز شده‌اند. ریا و خلوص به روی هم شمشیر کشیده‌اند. صحنه شلوغ شده. همه چیز به هم ریخته. اما درگیری و زد و خورد هنوز ادامه دارد. جنود عقل و جهل مدت‌هاست با هم می‌جنگند. و من در انتظار گروهان آرامش زیر خیمه توکل و توسل نشسته‌ام.

زندگی قنوت گرفتن برای قاصدک‌هایی است که صبح را از حیاط خانه‌ات آغاز کرده‌اند. گوش دادن به نغمه‌ی خلقت است، هم‌نوا شدن با تسبیح‌گویان عالم.

زندگی کردن، زنده بودن است.

فکر می‌کردم پشت این قلم صداقت نهفته است. دستی این کلمات را می‌نویسد که به قلب بزرگی متصل است. واژه‌ها از ذهنی می‌تراود که اوج گرفته و توانسته در بازار مکاره‌ی افکار خودش را پیدا کند. و خدا می‌داند چنین قلبی و چنین فکری برایم از هر زیبایی و طراوتی، زیباتر و دلفریب‌تر هست. که این روزها آدم کم گیر می‌آید.

در تشخیص‌ام اشتباه نکرده بودم. همانطور بودی که با خودم ارزیابی کرده بودم. مشکل از جای دیگری بود. از کسی بود که زیبایی‌هایی که من می‌دیدم را نمی‌دید. و البته مشکل از من هم بود که با او فرق داشتم. مشکل از من بود که فکر فرداهای بعد از چروکیده شدن صورت‌ها و از طراوت افتادن چهره‌ها را می‌کردم. و تنها چیزی که در آن زمان به کار آدمی می‌آید فکر است. اوج گرفتن‌های از سر تفکر است. بال و پر درآوردن‌های از پس اندیشیدن است. طروات و تازگی یک اندیشه‌ی آزاد هیچ گاه از بین نخواهد رفت. حتی اگر کاغذی برای ثبتش نباشد و قلمی برای نوشتنش. 

‌با این همه خودم را از چنگالت رها کردم. باید خودم را آزاد می‌کردم. از تعلق داشتن به کسی یا چیزی متنفرم. دوست ندارم زندانی دیگران باشم؛ همانطور که دوست ندارم دیگران را زندانی‌ خودم کنم. سخت بود ولی توانستم. 

 

پ.ن: این نامه هم مثل قبلی به دست گیرندهاش نرسید. یعنی نرساندم!

جمعه‌ها به میهمانی تو دعوت شده‌ام

سر سفره‌ی انتظار

 

دوست دارم میزبانم را ببینم

بی تو، همه چیز رنگ نیستی به خود گرفته

بیا تا زنده شویم

 

و أَحی ِ به عبادَک...

باران چشم‌های "تو"

از دل "من"

زنگار می‌شوید

 

همیشه ابری باش