روزی که به دنیا آمدم پرستار صورتم را به سمت نور چرخاند و توی چشمهایی که هنوز باز نشده بود زل زد. هیچ فکر نمیکرد که روزی وبلاگنویس بشوم و درباره او بنویسم. بعد روی کاغذی نوشت "جمال" و دور دست چپم حلقه کرد. از همان وقت رنگ و بوی "جمال" به تنم مالیده شد. چند روز بعد که مادربزرگ اسمم را انتخاب کرد و توی صفحه اول شناسنامهام نوشته شد، "جمال" به فراموشی سپرده شد. تا اینکه بزرگتر شدم و اطرافیانم حال و حوصله گفتن اسم طولانیام را نداشتند. این طوری شد که دوباره "جمال" زنده شد.
دردسرهای زیادی روی این اسم کشیدهام. یکیاش همین وبلاگی است که دارید متن "درباره من"اش را میخوانید. دیگری تحمل ِ نگاههای کجوکولهی کسانی است که با شنیدن "جمال یار" و "جمال دلدار" توی شعرها به سمت من میچرخند. یا مثلا تکراریترین سوال زندگیام؛ اینکه «چه نسبتی با محمد علی جمالزاده داری؟». این هم از مصائب همفامیل بودن با پدر داستاننویسی ایران است دیگر.
یک نفر پیدا شد و خلاقیت به خرج داد. سود چندانی از خلاقیتش به من نرسید ولی باعث تنوع شد. مدتها با مشتقات "جمال" مرا صدا میزد؛ مجمل و جمیل و جمل و ...! خودم هم گیج شده بودم. تا چند ماه بحران هویت گرفته بودم.
هنوز هم حسرت اینکه مرا به اسم اصلیام صدا بزنند توی دلم مانده! چه میشود کرد. باید با این زندگی ساخت؛ وگرنه خراب میشود روی سرت.
از اسم بگذریم و برویم سر زندگی. تا چشم باز کردم و قد کشیدم پنج کلاس را توی روستا گذرانده بودم. هیچ کس دست و پا چلفتیتر از من پیدا نشد تا نماینده کلاس شود. پنج سال رنج نماینده بودن را کشیدم. دوره راهنمایی از دبستان بدتر. دفترداری و سرگروهی و ریاست شورای دانشآموزی مدرسه و مسئولیت کتابخانه و ... هم به نماینده بودن اضافه شد. شاید برای همین هست که از هیچ یک از نمایندههای مجلس خوشم نمیآید. یک سوال از آن دوران بدون جواب باقی مانده؛ با این همه کار و فعالیت و جنب و جوش، کی درس میخواندم؟!
دوران دبیرستان کمی عاقلتر شدم و نشستم سر درس. عوضش پایم به مسجد و کانون فرهنگی باز شد. کاملا اتفاقی! رشته ریاضی را انتخاب کردم و سه سال خودم را بیچاره کردم. کمترین نمرات را در حسابان و هندسه و جبر گرفتم. اگر روزی ازم بپرسند «اگر دوباره به سال 85 برگردی رشته ریاضی را در دبیرستان انتخاب میکردی؟» جوابم از همین الان منفی است. ولی اگر بپرسند «به جای آن چه رشتهای را انتخاب میکردی؟» هیچ جوابی برای گفتن ندارم!
خدا کند هیچ کس سر دوراهی گرفتار نشود. یا اگر شد راه سومی پیش پایش گذاشته شود. حکایت من است که میخواستم بین حوزه و دانشگاه یکی را انتخاب کنم که از قضای روزگار حوزه ـ دانشگاه را انتخاب کردم. هر چند یکی از بهترین اساتیدم میگفت شما نه حوزوی هستید نه دانشگاهی؛ مثل دوزیستها که معلوم نیست آبزی هستند یا خاکزی. اینجوری شد که کارشناسی را در رشته علوم قرآن و حدیث در کنار دروس حوزوی خواندم.
بعضی وقتها آدم در موقعیتهایی قرار میگیرد که اگر انتخاب نکند، انتخاب میشود. در همین دوران بود که توانستم انتخاب کنم، قبل از اینکه انتخاب شوم یا برایم انتخاب کنند. راهم را میگویم. خودم انتخاب کردم به خدا اعتقاد داشته باشم، بر کدام دین باشم و طبق کدام مسلک زندگی کنم.
ادامه دارد...
شما را در وبگردی امروزمان یافتیم و خرسند گشتیم
دوست دارم بیشتر آشنا شویم
لینکتان کردم
در پناه حق
یاعلی