چه قافیهها که به عشقت «ردیف» شد نیامدی
باران پاییزی را باید توی روستا تجربه کرد؛ وقتی دیوارهای کاهگلی آرام آرام خیس میشوند و بوی گِل همه جا را میگیرد. وقتی خودت را زیر باران رها میکنی و بوی گِل را به عمق جانت میفرستی. آدم دوست دارد زیر باران راه برود. آنقدر که سر تا پایش خیس شود و سرما وجودش را بگیرد.
همین که باران میبارید با بچهها میریختیم توی کوچه. کنار دیواری میایستادیم و سرهایمان را به دیوار نزدیک میکردیم. آنقدر بو میکشیدیم که نفسمان بند میآمد. چند دقیقهای زیر باران شانههایمان را مثل آدم بزرگها بالا میگرفتیم، خودمان را برای پاییز لوس میکردیم و دوباره کنار دیوار میرفتیم. دوباره از دیوار بوی گِل تمنا میکردیم. دوباره پاییزی میشدیم. بعد هم با داد و بیداد مادر بر میگشتیم توی خانه و پشت پنجره باران را تماشا میکردیم.
پاییز بوی فطرت میدهد؛ بوی بازگشت، بوی بارانهای ریز و درشت.
شده است نخ تسبیح توی دستانت پاره شود و دانههایش پخش شوند روی زمین؟! هر چه دستت را بالاتر گرفته باشی دانهها با سرعت بیشتری روی زمین میریزند. بعضیهاشان بالا و پایین میپرند و دور میشوند تا خودشان را از چشمانت پنهان کنند. هر دانهاش گوشهای میرود.
بند دلت که پاره میشود تکهتکه میشوی. وقتی دنبال تکیهگاهی غیر از خدا باشی یا بخواهی روی پای خودت بایستی؛ خُرد میشوی، ذرهذره میشوی. هر کدام از تکههایت گوشهای میرود. خودشان را توی پستوهای وجودت قایم میکنند. فقط با خانهتکانی میشود پیداشان کرد و گذاشت سر جای اولشان.
دستت را بگذار روی قلبم. حس میکنی چطور میتپد؟ چقدر نامنظم میزند؟ رنگ چهرهام را ببین؛ زرد شده. پژمرده شدهام. میفهمی حال و روزم را؟! همیشه همینطور هست؛ متلاطم و آشفته. اصلا پریشانی شده است همزادم. هر کجا میروم، با هر که مینشینم، حالم همین است. اما وقتی تو میآیی آرام میشوم. راحت میشوم. تو که در کنارم باشی میتوانم لحظهای نفس بکشم، زندگی کنم. در کنارم بمان؛ برای یک عمر. قبول؟!
از اینکه در بعضی چیزها تردید کنم هیچ نمیترسم. اتفاقا تردید در مسائلی که دیگران آن را «چشمبسته» یا از سر «مشهور بودن» پذیرفتهاند، آدم را رشد میدهد. قبلترها تردید درباره خودم، در جلسه درس یکی از اساتید بدست آمد. مدتها هم با تلاوت قرآن تردیدهایی برایم به وجود آمد.
یک هفته پیش که 1984 تمام شد در موضوعاتی که مطرح کرد تردید کردم. موضوعاتی که یقین پوشالیام درباره آنها روز به روز تقویت میشد. سابقه نویسنده را میدانستم و خوانده بودم که سیاسینویس است. «قلعه حیوانات»ش را شاید دو سال پیش خوانده بودم.
1984 جامعهای به ظاهر انقلابی را نشان میدهد که حکومت حزب همه چیز را در دست گرفته. حتی افکار را. موضوعی که جورج اُوروِل خیلی روی آن مانور میدهد «جرم فکری» ست؛ اینکه کسی درباره اصول و عقاید حزب تردید کند. حالا من بعد از خواندن 1984 به جرم فکری مبتلا شدهام. درباره بعضی چیزها به تردید افتادهام. از «اصالت راهی که انقلاب در پیش گرفته» تا «صداقت بالادستیها». البته بگویم که تردید راه خوبی برای رسیدن به یقین است ولی منزل خوبی برای توقف نیست...
وقتهایی هست که آدم کم میآورد، میبُرد. دیگر نمیتواند جلوتر برود. نه اینکه پاهایش یاری ندهد یا بدنش نحیف شده باشد، نه؛ فکرش کار نمیکند. اندیشههایش تنگ آمده؛ نمیتواند چراغی باشد برای ادامه راهش. در میماند، توی خودش گم میشود، کارهایش پوچ میشود، از خودش بدش میآید. خیلی هنر داشته باشد بروز نمیدهد. سکوت میکند و دوست دارد با خودش خلوت کند. همه چیز را توی خودش میریزد. سخت است ولی میشود.
یک مدت اینجوری زندگی کردن بد هم نیست. حداقل آدم عیار خودش را بدست میآورد. می فهمد دردش چیست و گمشدهاش چیست. شاید هم نفهمید و پیدا نکرد؛ اصراری نیست.
همه این حال و احوال را تجربه میکنند. شاید کیفیتش فرق کند ولی اصلش برای همه هست. البته بیشتر توی جوانی است. اگر کسی توانست توی همین دوران خودش را پیدا کند و به جای مطمئنی وصل کند، هر چند خیلی کم و محدود، بعدها میتواند راهش را پیدا کند. فقط باید دانست که این فرصتها همیشه برای آدم بدست نمیآید.
بعضی آیههایش آدم را تکان میدهد. دل را چنان میلرزاند که زلزله شهر را. نه اینکه خوف را توی دل بکارد و آدم را رها کند، نه؛ چنان امید میآفریند که باورش سخت میشود. آدمی چنان با خواندن بعضیهایش تعجب میکند که به صحتش شک میکند. اگر نبود کلام خدا و نبود وعده حقاش شک کردن هم داشت. میگوید: «و لله ما فی السماوات و ما فی الارض» هر چند تا اینجایش برای من و خیلیها عادی است ولی همه معنای آیه توی همین فراز خوابیده. بعد میگوید: «لیجزی الذین أساوُا بما عملوا» این هم که دارد میگوید بدیهاشان به خودشان برمیگردد و آنهایی که بد کردهاند به اندازه عمل زشتشان عذاب میشوند. حرف تازهاش کجاست؟ کجای آیه قرار است دل آدم را به لرزه درآورد؟ هنوز باید صبر کرد.
«و یجزی الذین أحسنوا بالحسنی»؛ وقتی میخواهد نیکانش را پاداش بدهد هر عمل را به اندازه خودش حساب نمیکند. اصلا حساب و کتاب دستگاهش خیلی فرق میکند. همه اعمال را به اندازه بهترین عمل پاداش میدهد. مثلا همه نمازهایی که توی عمرش خوانده را به حساب بهترین نمازش پاداش میدهد. انگار دوست ندارد جایی از کار بندهاش نقص و کمبود داشته باشد. همه را به حساب بهترین جزا میدهد.
این را بگذارید کنار فراز اول آیه تا بفهمید چه میگویم و چرا میگویم دل را می لرزاند و تعجب را جوانه میزند. همه آنچه در آسمانها و زمین هست مال خداست و آن را آفریده تا این کار بکند؛ تا بندگانی که بد کردهاند را به اندازه عمل بدشان جزا دهد و نیکان بندگانش را به بهترینِ اعمالشان. اصلا همهی عالم برای همین بنا شده. بنا شده تا اینجوری با بندهاش عشق بازی کند؛ بندهاش را چنان کامل کند که بالاتر از آن در حد و ظرفیتش نباشد. همه نقص بندهاش را به یک عمل أحسن (با همان معنای تفضیلیاش) کامل میکند.
وَ لِلَّهِ مَا فىِ السَّمَاوَاتِ وَ مَا فىِ الْأَرْضِ لِیَجْزِىَ الَّذِینَ أََسأُواْ بِمَا عَمِلُواْ وَ یجَْزِىَ الَّذِینَ أَحْسَنُواْ بِالحُْسْنى (نجم-31)
و براى خداست آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است تا کسانی که بد کردهاند را به کیفر کارهاى بدشان برساند و آنهایی که نیکی کردهاند را در برابر بهترین اعمالشان پاداش دهد!
پاییز را دوست دارم؛ هر چند هر سال وقتی از راه میرسد همان اولش سرما میخورم و دو سه روزی بیحال میشوم. راه رفتن روی برگهای زرد و خشک پای درختان کوچه و خیابان آرامم میکند. گوشهایم را برای شنیدن صدای خرد شدن برگها تیز میکنم، کمی با صدای برگها برای خودم آهنگسازی میکنم و بعد به فکر فرو میروم. قدمها را آهستهتر میکنم و جلوی پایم را نگاه میکنم. پاییز برایم فصل یادآوری گذشته است. فصل خودارزیابیهای سالیانه. آنقدر طول کوچه یا پیادهرو را میروم و میآیم تا مطمئن بشوم همه برگها را خرد کردهام. بعد پرونده افکارم را میبندم و راهی میشوم.
پاییز برایم فصل تدریج است. فصل گذشتنهای آگاهانه و دل سپردنهای عاشقانه.
چهل روز به محرمات مانده. نمیخواهی مهمانم کنی؟! هنوز وقت هست. هنوز برای مُحرم شدن و مَحرم شدن وقت هست. حضرت ارباب! این دل تا آن گنبد و بارگاه را نبیند آرام نمیگیرد. هر بار که اسم تو را میشنود یا به یادت میافتد، میشکند، فرو میریزد و بعد، از هم میپاشد. نمیخواهی مهمانم کنی بین الحرمین؟! به صرف روضه و اشک.
اولین کتابی است که از چارلز دیکنز خواندم. «آروزهای بزرگ» تصویری از جامعه اشرافیتزده انگلستان در قرن نوزدهم است. نمایی از بزرگانی که با آروزهایشان به دنیا میآیند، بزرگ میشوند، تحصیل میکنند، ازدواج میکنند، کار میکنند و میمیرند؛ ولی هیچ گاه زندگی نمیکنند. و در همان جامعه آدمهایی هستند که زندگی میکنند، زندگی میکنند و زندگی میکنند.
«... روز بعد، زود از خواب بیدار شدم چون نمیخواستم فوری به لندن بروم. بعد یواشکی از پنجره به دکان آهنگری نگاه کردم. جو از خیلی وقت پیش مشغول کار شده بود.
گفتم: «خاحافظ جویِ عزیز. آه تو را به خدا دستهایت را پاک نکن! با همان دستهای سیاهت با من دست بده! از این به بعد زود به زود و همیشه میآیم و بهت سر میزنم جو.»
جو گفت: «نه، اصلا زود به زود و همیشه نمیآیی پیپ.»
دم در آشپزخانه بیدی با یک لیوان شیر تازه و کمی نان منتظرم بود. گفتم: «بیدی، عصبانی نیستم ولی خیلی ناراحتم.»
بیدی گفت: « ناراحت نشو. البته طبعا اگر من هم بی انصاف باشم باید ناراحت شوم.»
حق با بیدی بود، چون تا مدتها بعد دیگر پا به کارگاه آهنگری نگذاشتم.
[چارلز دیکنز، آرزوهای بزرگ، ترجمه محسن سلیمانی، نشر افق، ص 108]
هر بار گوشهای از اذن دخول حرمت دلم را میلرزاند. این دفعه نوبت «أ أدخلُ یا ملائکةَ اللهِ المُقربین المُقیمین فی هذا المَشهد» بود. خداوند مَلَکهایش را مامور کرده تا در محل شهادتت اقامت کنند. بهشتشان شده است حرم تو. خانه ابدیشان شده است حرم تو. آنها نه زائرند نه مجاور؛ مقیماند. برای ورود باید از آنها هم اذن خواست...
توی بیست و دو سالی که از خدا عمر گرفتهام آدمهای زیادی را دیدهام؛ اما فقط از بعضیهاشان متنفر شدم. آنقدر که بارها به گریه افتادم؛ نه به خاطر برخوردی که با من داشتند، که به خاطر جهلشان. همانهایی که به نوعی همکاران و هملباسانم به حساب میآیند.
وقتی میبینم به خاطر منافع دنیایی، خودشان را کوچک میکنند، برای رسیدن به جایگاه و پست و مقام، انسانیتشان را خدشهدار میکنند و آزادمنشیشان را میفروشند، دعا میکنم که مثل آنها نشوم. از آنها برای ادامه راهم و برای زندگیام درس میگیرم. درس گرفتنی!
اصلا ذیالقعده شده است ماه خودت، ماه شمس الشموس، ماه زیارت امین الله. نخواسته افتادم توی چلهی دوم زیارتت؛ از اول ذی القعده تا دهم ذیالحجه. وقتی تو بخواهی همه چیز عوض میشود. حتی اگر این نفس لجباز و نمکنشناس من دوباره سر ناسازگاری داشته باشد.
نمیدانم چند تا از این چلهها باید گرفت تا رنگ شما را بگیرم. ولی میدانم اگر شما بخواهی همه چیز عوض میشود. حتی این "من".
عکس از حاج محمد
دو ماه میشود که از مشهد دورم. توی مدت تحصیل مرتب زیارت میرفتم. بیشتر سعی میکردم سر وقت مشخصی باشد. چهارشنبهها هم که روز زیارتی آقاست جامعه میخواندم. آدم اوج میگیرد وقتی پایین پای حضرت میایستد و جامعه را زمزمه میکند: «عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم ...»
حرم برایم حکم آب را دارد. ماهی اگر از آب دور افتد تلف میشود. بیتاب شدهام. دلتنگ حرم شدهام. دوست دارم پایین پای حضرت بایستم و فقط به ضریح نگاه کنم، به مردمی که خود را به ضریح میرسانند، به بچههایی که روی دوش پدرانشان جلو میروند. بعد هر چه دوست دارم از آقا بخواهم. هر چه یعنی هر چه. دلم برای اذن دخول حرم تنگ شده. برای «تَردّوُن سَلامِی و تَسمَعوُن کَلامِی» برای «ءَ أَدخُلُ یا رَسولَ الله». دلم برای خودم تنگ شده.
یادم باشد از این به بعد با هر کس که بودم، هر سفری که رفتم، هر جای جدیدی که دیدم؛ چندتایی عکس بگیرم و چند خطی در موردش بنویسم و جایی نگه دارم. وقتی دلتنگ میشوم هیچ چیز مثل خاطرات گذشته آرامم نمیکند. وقتی یاد بعضی از اوقات تلخ و شیرین گذشته میافتم دیگر زمان از دستم بیرون میرود. فرو میروم در گذشته. به اندازهی عمقی که حافظهام دارد. هر جا هم حافظهام یاری نکرد به فکر کردن میگذرانم. شاید چیزکی یادم بیاید. وقتی جزئیاتش را توی ذهنم وارسی میکنم و چیز تازهای یادم میآید، به وجد میآیم. لبخند روی لبهایم مینشیند. انگار که کشف تازهای به علم بشریت اضافه شده باشد! بعد سعی میکنم این کشف را توی حافظهام جا بدهم. وقتی آرام شدم و از دنیای گذشته بیرون آمدم شروع میکنم به زندگی کردن. از ماضی ساده به حال ساده بر میگردم. برای ساختن زندگی و خاطرات جدید.
فصلی برای شکفتن نمانده است
دستی برای فشردن نمانده است
سنگ صبور دل خسته ی من
رازی برای نهفتن نمانده است