جمال

جاودانگی مرهون حضور توست...

آخرین‌ها

دوست داشتم حرف‌هایم را برایت بنویسم. می‌شد همین حرف‌ها را پشت تلفن زد. ولی همه لطف نامه به این است که حرف‌های داخلش حرف‌هایی است از جنس راز. حرف‌هایی است که بین فرستنده و گیرنده می‌‌ماند، می‌شود جزئی از وجودشان، جزئی از زندگی‌شان. حس نوشتن نامه برای فرستنده، و دریافتش برای گیرنده از آن حس‌هایی است که فقط عده‌ی کمی از آدم‌ها آن را تجربه می‌کنند.

خدا هم وقتی می‌خواهد با بنده‌هایش حرف بزند و درد دل کند برایشان نامه می‌فرستد. آنقدر نامه می‌فرستد که می‌شود کتاب. اصلا برای رساندن حرف‌هایش به بنده‌هایش پیک مخصوص هم تعیین می‌کند. اسمش را می‌گذارد «رسول»؛ فرستاده.

می‌بینی چه روزگاری شده؟! دیگر نه دِیری باقی مانده نه میکده‌ای! نه ساغری پیدا می‌شود نه پیمانه‌ای! سراغ ساقی را گرفتم گفتند سالهاست خانه نشین شده. کارش کساد شده. دیگر بازار مستی و عاشقی رونقی ندارد. طرح جمع‌آوری عاشق‌ها هر روز اجرا می‌شود!

داشتم طاقچه فطرتم را گردگیری می‌کردم که نامه تا شده‌ات را دیدم. کلی خاک رویش نشسته بود. وقتی باز کردم بوی الست فضای اتاق وجودم را پر کرد. دوباره خواندمش. یاد پیاده‌روی‌هایی افتادم که در بزرگ‌راه حقیقت با هم داشتیم. خاطرات باغ ملکوت دوباره برایم زنده شد. خیلی وقت بود گم‌ات کرده بودم. 

برای کسی که بندگی را انتخاب کرده، به مقصد رسیدن هدف نیست؛

در صراط بودن مهم است.

سایه‌سارها و تک درخت هلوی حیاط مدرسه میرزا جعفر جوانه زده‌اند. خیلی کوچک، ولی سرزنده و شاداب. هنوز زمستان بار و بندیلش را جمع نکرده ولی اینها خودشان را برای بهار، برای اردی‌بهشت آماده می‌کنند. هوای بارانی این روزهای مشهد هم کمک‌شان می‌کند تا زودتر سر برآورند، زودتر رو به آسمان کنند.

باید پا به پای‌شان قد کشید و رشد کرد.

کارم از ساختن خنجرى با نیش فولادى هم گذشته. باید چشم‌هایم را از کاسه درآورم تا دلم آزاد شود. 
باید تو را جاى چشم‌هایم بنشانم.

کوچه را دیده‌ای وقتی منتظر کسی هستی؟ برایت آنقدر دور و دراز می‌شود که انگار عالم انتهایی ندارد. عقربه‌های ساعت را دیده‌ای؟ مثل این است که پای رفتن‌شان می‌لنگد. آفتاب را چطور؟ نورش بی‌رمق می‌زند و گرمایش بی‌جان. یا آسمان؛ با همه وسعتش تنگ می‌آید.

برای مائی که به زمین چسبیده‌ایم، جان‌مایه جهان که نباشد؛ جهان چیزی ندارد به آدمیان‌ ارزانی کند.

ما زندگی نمی‌کنیم. ادایش را در می‌آوریم. هر روز سر و روی‌مان را دستی می‌کشیم، عطری به تن می‌زنیم، خودمان را برای دور و بری‌هایمان مرتب می‌کنیم، و در دریای پر تلاطم جماعت شیرجه می‌زنیم. بی آنکه شنا کردن بلد باشیم و بی آنکه کسی را برای نجات بطلبیم. می‌رویم برای نرسیدن، نزدیک می‌شویم برای دور شدن، تلاش می‌کنیم برای از دست دادن، جار و جنجال راه می‌اندازیم برای منزوی‌تر شدن.

چقدر این روزها اسیر و برده می‌بینم. هر کسی در بند چیزی است. هر کسی گرفتار پشیزی شده. آدم‌ها در قفسی از جنس تعلق زندانی شده‌اند و آن را با خود این طرف و آن طرف می‌کشند. 

چقدر این روزها بازار نقاب فروش‌ها رونق گرفته. دیگر نمی‌شود کسی را پیدا کرد که خودش باشد. برای خودش صبح از خواب بیدار شود و راهش را خودش و برای دل خودش انتخاب کند. دیگر نمی‌شود «دل» را رو کرد تا در ورق‌بازی روزگار پیروز معرکه بود. 

 چقدر این روزها مال‌باخته زیاد شده. آدم‌ها برای رسیدن به عروسی که در عقد هزاران نفر است سرمایه‌شان را می‌بازند. «خود»شان را در بازار توهم می‌فروشند و خوشحالند که به جایی خواهند رسید. به جایی که هیچ جا نیست؛ انتهای ناکجاآباد.

اگر این زندگی کردن است؛ نشانی منزل مرگ را به من بدهید؟! مرا با او کاری هست.

 

کاش «فاصله‌ها» هم دوری تو را درک می‌کردند

و حال من را

اشک‌هایم تعبیر می‌شوند

وقتی گریه را به پای تو نوشته باشند

 

پ.ن: قال الحسین(ع): أنا قتیل العبره؛ لا یذکرنی مؤمن الا بکى. (کامل الزیارات، ص 216)

ما توی فسا نُه دی نیامدیم بیرون. هشتم آمدیم، دوازدهم محرم. یادم هست که چهارشنبه بود. حالا خودتان قضاوت کنید ما فسایی‌ها انقلابی‌تریم یا تهرانی‌ها که نهم دی راهپیمایی کردند؟!

نزدیک‌های ساعت نه و نیم با بچه‌های مسجد قرار گذاشته بودیم. ولی همه از هشت آنجا بودند؛ برای هماهنگی شعار و مسیر راهپیمایی. تعدادمان هر دقیقه بیشتر می‌شد. چندتایی پیرمرد هم توی جمع‌مان می‌چرخیدند. آنها هم منتظر حرکت بودند. وعده هم مثل همیشه میدان شهدا. راه افتادیم. با چند نفر از بچه‌ها جلوتر ‌می‌رفتیم. همه با هم حرف می‌زدند. خانم‌هایی که هم مسیر بودند هم پشت سرمان راه افتادند.

حیف بود این همه جمعیت باشد و سوت و کور باشد. دو دل بودم که شروع کنم و از زبان جمعیت شعار بگیرم یا نه. چند تایی را از قبل آماده کرده بودم. دلهره داشتم. قلبم حسابی می‌تپید. این طور موقع‌ها صورتم سرخ می‌شود. می‌ترسیدم تپق بزنم یا صدایم بگیرد. صلواتی را چاق کردم. نگاه‌ها به سمتم برگشت. شروع کردم به شعار دادن: ما پیروان حیدریم/فدائیان رهبریم. نفسم به شماره افتاده بود. بعدی را بلندتر گفتم. بقیه هم بلند جواب دادند. و بعدی و بعدی و بعدی. چند دقیقه‌ای می‌شد داد می‌زدم. بازوی بغل دستی‌ام را فشردم تا ادامه دهد. فهمید خسته شده‌ام و نفسم بالا نمی‌آید. چند تایی هم او گفت. همه جواب می‌دادند.

به فلکه پلیس که رسیدیم جمع دیگری هم با ما قاطی شدند. از طلبه‌های سفیران هدایت بودند. چفیه انداخته بودند و خیلی تر و تمیز راه می‌رفتند. جمع‌های دیگر هم از راه ‌رسیدند. تا میدان شهدا چیزی نمانده بود. شعارها حماسی‌تر شده بود و جواب‌ها کوبنده‌تر. سرد بود ولی هیچ کس به این چیزها فکر نمی‌کرد. چند نفری هم کفن‌پوشان توی جمع دیده می‌شدند.

***

رسیدیم به میدان شهدا. مراسم شروع شده بود. امام جمعه در حال سخنرانی بود. زن‌ها داخل میدان نشسته بودند. تا چشم کار می‌کرد آدم بود. خیابان‌‌های دور و بر هم پر بود از آدم. صحبت‌های امام جمعه هر از چند گاهی با تکبیر و شعارهای مردم قطع می‌شد. چندتایی از پیرمردها روی لبه میدان نشسته بودند و گوش می‌دادند. قرار شد جمعیت به سمت دادگستری حرکت کند. برای اعلام دادخواست از سران فتنه. جوان‌ها سر دسته بقیه و جلوتر از آنها جانبازی شعار جمعیت را چاق می‌کرد. روح الله عبداللهی بود. چند باری نفسش گرفت. با یک لیوان آب به دادش رسیدند. بعد از او هر کسی صدای بلندتری داشت شعار می‌داد.

از بلندگوها چیزهای دیگری شنیده می‌شد. به خش‌خش بیشتر شبیه بود تا شعار. هیچ وقت شعارهایی را که از بلندگوهای راهپیمایی‌ها می‌شنیدم دوست نداشتم. یا کلیشه‌اند یا خروس بی‌محل! می‌گفت: مرگ بر آمریکا! ولی مردم می‌گفتند: این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده. این کجا و آن کجا. گاهی اوقات هم: حسین‌حسین شعار ماست/ولایت افتخار ماست. این یکی را سینه زنان می‌گفتیم. پیرمردهای جمع اشک توی چشم‌شان جمع شده بود. رسیدیم جلوی دادگستری. حلقه‌ای تشکیل دادیم و شروع کردیم به شعار دادن. از آن صریح‌هایش؛ لعن علی عدوک یا حسین … . چند نفری جلوی‌مان را گرفتند. ولی دست برنداشتیم. خوب که این‌ها فقط شعار بود و برای شکستن قبح نگاه چپ به سران فتنه. ولی در این حد هم برخی‌ها راضی نبودند. شنیده‌اید می‌گویند: ما را باش با کی آمده‌ایم سیزده به‌در. حکایت ماست و این ابن‌الوقت‌هایی که آمده ‌بودند راهپیمایی.

 

غم و غصه‌ها با آدم قد می‌کشند. هر چه بزرگ‌تر می‌شوی، بیشتر می‌شوند. و سنگین‌تر. روی هم تلنبار می‌شوند و همدیگر را له می‌کنند. تنها کسی هم که در این بین درد می‌کشد خود آدم است.

کاش چهره‌ها می‌توانستند بخشی از دورن آدم‌ها را نمایش بدهند. آن وقت هر کسی می‌شد موزه عبرت. باید برای دیدنش بلیت می‌خریدی و به دیدارش می‌رفتی! بد هم نمی‌شد. دردهای مشترک را پیدا می‌کردی و کسی را برای هم‌دردی. یا اینکه عبرت می‌‌گرفتی؛ که نکنی آنچه دیگران کردند و غم و غصه آورد برایشان.

بعضی گره‌ها فقط به دست عزرائیل باز می‌شود

دیگر نوشتن هم نمى تواند آرامم کند
باید خودت در کنارم باشى

آدم‌های متفاوتی را می‌شود توی حجره‌های مدرسه‌های علمیه پیدا کرد. نه از نگاه فرهنگی و قومی و شخصیتی؛ که از نظر طلبگی. درست خواندید؛ از نظر طلبگی آدم‌های متفاوتی پیدا می‌شوند. همه طلبه‌اند و هیچ کس منکر آن نیست (شاید نظری باشند و عملی اصلا!). طلبه‌ها همه یک‌جور نیستند. طلبگی شدت و ضعف دارد، کم و زیاد دارد، قرائت دارد. نه اینکه بخواهم همه آنها را رد کنم، ولی تایید کردن همه آنها هم کار ساده‌ای نیست. بیشتر آدم‌هایی که می‌آیند تا در حوزه درس بخوانند قرائت خودشان از طلبگی را اجرا می‌کنند. بعضی‌ها هم بعدها قرائت بهتر یا بدتری را انتخاب می‌کنند.

از وقتی وحدت حوزه و دانشگاه مطرح شد و مانورها بر روی آن شروع شد، رشد و نمو قرائت‌های طلبگی هم بیشتر شد. طلبه‌هایی پیدا شدند که نه طلبه‌اند نه دانشجو؛ ولی خود را هم طلبه می‌دانند، هم دانشجو!

پناه می‌برم به خدا از آنچه می‌نمایم و نیستم، از آنچه دیگران درباره‌ام می‌اندیشند و نیستم، از دیدی که دیگران نسبت به من دارند و نیستم، از آنچه هستم و نیستم.

نَفَسم برای غمین بودن بهانه می‌خواست. چشم‌هایم برای گریه کردن دنبال چیز با ارزشی می‌گشت. دوست داشتم آه و ناله‌ام نه برای دیگری؛ که برای خودم سودی داشته باشد. از وقتی این را دیدم لحظه‌هایم مفهوم دیگری به خود گرفته. تازه خودم را پیدا کرده‌ام. از وقتی خواندم: نَفَسُ المَهمُومِ لِظُلمِنا تَسبیحٌ، و هَمُّهُ لَنا عِبادةٌ[1]

حالا می‌فهمم که چرا گفت اگر چشمه اشکم بر مصیبت‌هایت خشک شود، به جای اشک خون می‌بارم. خون باریدن هم دارد. برای مثل شما جا دارد.

از قطره‌های اشک، تسبیح سرخی ساخته‌ام تا پنجره صبحگاهی چشمم را در زیارت عاشورایت بشویم؛ و در بلندترین ارتفاع عالم بگویم: اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود و ...



[1]آه کشیدن بر ظلم‌هایی که به ما شده تسبیح؛ و غمین بودن برای ما، عبادت است؛ امالی شیخ مفید، ص 338

همیشه این دیگران نیستند که بد قواره‌اند

بیشتر وقت‌ها خط کش ما کوتاه‌ است

قنوت گرفته‌ام تا تو را در دستانم حس کنم. دوست دارم جرعه‌های مناجات را آنقدر در آینه‌های وجود منعکس کنم تا خودم را گم کنم و تو را پیدا کنم. به نیستی برسم تا هستی بیایم. می‌گفت: «ما ابد در پیش داریم».

کوچه را آب و جارو کرده‌ام. نرگس‌های گوشه حیاط را هم آب داده‌ام. تازه شده‌اند. سر پا ایستاده‌اند و به هم لبخند می‌زنند. انگار می‌دانند چه کسی در راه است. آنها هم منتظرند. منتظر بهار، منتظر تو. مثل من.

پ.ن: عزیزٌ علَی أن أری الخلق و لا تُری

بعضى‌ها یک نفرند ولى جاى خیلى‌ها را براى آدم پر مى‌کنند

آدم‌ها یک شبه از اصول و راه و روش زندگی و بندگی‌شان دست نمی‌کشند. مرور زمان و جهت‌گیرهای زمانه آنها را به این سمت می‌کشاند. بعضی‌ها خودشان هم نمی‌فهمند که روزی «چنان» زندگی می‌کرده‌اند و حالا «چنین». و این افراد خسارت‌زده‌ترین‌اند. آنهایی هم که می‌فهمند دو حالت دارند. یا آنقدرها شهامت دارند که برگردند و دوباره زندگی‌شان را بسازند، یا از ترس حرف مردم و منا‌فع‌شان ترجیح می‌دهند به آنچه اسم زندگی رویش گذاشته‌اند، ادامه بدهند.

آدم باید خودش را ثبت کند. روز و شبش را محک بزند؛ با هر چه اصول زندگی و بندگی می‌نامندش. اینجاست که معلوم می‌‌شود چرا اینقدر به حسابرسی روزانه سفارش کرده‌اند؛ تا یک وقت آدمی راه را گم نکند، خودش را از دست ندهد، و حیاتش به ممات تبدیل نشود.

حالم به هم می‌خورد

وقتی بیست‌و‌سی، هوای حال‌بهم‌‌زن پایتخت را

برای هفتاد میلیون نفر

پمپاژ می‌کند

اما سینه خسته و پردرد «رسول»

هنوز

از بوی ماهی و سبزی گندیدهِ بمب‌های شیمیایی

پر می‌شود و

می‌سوزد

می‌ترسم با تمام شدن پائیز من هم تمام شوم

مدت‌هاست باران‌ مرا خیس نمی‌کند

اما عاشق ...

در گوش‌هایم پنبه گذاشته‌ام

تا صدایت در نرود

دلم یک جرعه با تو بودن سر کشیده
اما هنوز تشنه است

محرم که از راه می‌رسید گرد غم روی چهره‌اش می نشست. کمتر حرف می‌زد و توی خودش بود. از سر شب می‌آمد گوشه هیئت می‌نشست. کلاه رنگ و رو رفته‌اش را از سر برمی‌داشت و روی قاب زانویش جا می‌داد. با خودش می‌خواند و گریه می‌کرد؛ انگار مصیبت‌ها را می‌دید، یا اینکه تازه باشند. ما هم از گریه او غم‌زده می‌شدیم؛ ولی کسی خلوتش را به هم نمی‌زد. وقتی سینه‌زنی شروع می‌شد به کمک عصا سر پا می‌ایستاد؛ مشتش را گره می‌کرد و به سینه می‌زد. هیچ وقت نفهمیدم چرا با مشت به سینه می‌کوبید. شاید می‌خواست درد و غم‌های مصیبت حسین(ع) را از دلش بیرون کند. شاید هم می‌خواست آنها را توی سینه‌اش جا کند، نمی‌دانم.

کربلا را ندیده بود؛ ولی برمصیبت‌هایش می‌سوخت. راه رفتن برایش سخت بود؛ اما روز‌های تاسوعا و عاشورا توی ردیف سینه‌زن‌ها آهسته قدم بر‌می‌داشت. سال‌های‌ آخر عمرش دیگر نمی‌توانست توی جمع سینه‌زن‌ها باشد. زودتر از دسته راه ‌می‌افتاد به سمت گلزار شهدا و میانه راه منتظر می‌نشست تا بقیه از راه برسند.

روزی که فوت کرد، پدرم سر مزارش روضه حبیب را خواند. آن ‌روز گریه‌ام تمامی نداشت. نمی‌دانم به خاطر امام حسین (ع) بود، یا حبیب، یا پدربزرگم.

کاش می‌شد بعضى صداها را به متن چسباند؛

مثل صداى تپش قلبى که انتظار تو را می‌کشد،

صدای سکوتی که از ته گلویم شنیده می‌شود،

یا حتی صدای بعض‌های تمام نشدنی‌ام

وقتی جای ارزش‌ها عوض شود، عوضی‌ها با ارزش می‌شوند