جمال

جاودانگی مرهون حضور توست...

آخرین‌ها

گیرنده: علی

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۴۰ ب.ظ

به نام خدای شاعرها

سلام

نماز و روزه‌ات قبول باشد

چه خوب یادت مانده! از این‌هایی که گفتی فقط همان اولین باری را که با هم صحبت کردیم یادم هست، اختتامیه دومین جشنواره ادبی حوزه. همان که تو برنده شدی و من نه. آن موقع تو شاعر بودی و من وبلاگ‌نویس. آن روزها تو شعر می‌گفتی و من شعر می‌خواندم.

اما اردوی جهادی را خوب یادم هست. روزهایم را یادداشت می‌کردم. توی آن اردو تو بردی و من باختم. من آمده بودم برای جهاد اصغر و تو در فکر جهاد اکبر بودی. حتی همان جهاد اصغر را هم از دست دادم. یادم هست چه کسانی چه حرف‌هایی درباره تو ‌زدند. می‌خواستند تو را آن طور که نبودی نشان دهند، اما من هیچ گاه باور نکردم. همیشه تو را همان‌طور که بودی دیدم، نه آن طور که دیگران می‌گفتند. راستی آن شعرت درباره اردوی جهادی را هنوز داری؟! چقدر دوست دارم دوباره برایم بخوانی.

علی جان! تو فقط با من فرق نداشتی، با بیشتر کسانی که دور و برمان بودند تفاوت داشتی. تو همیشه اصل بودی. مثل نام‌خانوادگی‌ات؛ باقری اصل. تو همیشه نسخه اصلی‌ات را رو می‌کردی. هیچ گاه تلاش نکردی شبیه دیگران باشی. همیشه خودت بودی. همیشه اصل بودی. این روزها اگر کسی خودش را رو کند، نسخه‌ اصلی‌اش را به دیگران نشان دهد، متهم می‌شود به سادگی، به دیوانگی. این روزها را اصلا دوست ندارم.

با همه تفاوت‌هایی که با هم داشتیم ولی اشتراک‌هایی هم داشتیم. البته فکر نمی‌کنم اشتراک‌های‌مان ما را با هم آشنا کرد، بیشتر فرق‌هایمان بود که ما را به هم نزدیک می‌کرد. ولی دوست دارم بعضی از چیزهایی که با هم دَرَش شریک بودیم را اینجا بنویسم. شاید بعدا از خاطرم پاک شود. هر دوی‌مان جز منتقدان اصلی غرب‌پژوهی بودیم. یادت هست چقدر با غرب‌شناس‌های جوان! سر موضوعات آبکی‌شان بحث می‌کردیم؟ هر دوتامان جز منتقدان برنامه‌های فرهنگی دانشگاه بودیم ولی عبرت نمی‌گرفتیم و باز هم خودمان را درگیر کارهای فرهنگی می‌کردیم. همیشه من و تو را که با هم می‌دیدند می‌گفتند «آقایان همیشه منتقد» باز آمدند.

من و تو بیشتر از همه برای دور و بری‌هایمان وقت داشتیم. در وانفسایی که همه از تنگی وقت دم می‌زدند و می‌گفتند «وقت نداریم باشد برای بعد»، من و تو دنبال آدم می‌گشتیم. شیخ! شد شبی با چراغ گِرد دانشگاه بگردی و بگویی: انسانم آرزوست؟!

من و تو عاشق روزنامه‌نگاری بودیم. دوست داشتیم حرف‌هایمان را به دیگران برسانیم. نه اینکه بخواهیم دیگران را مثل خودمان کنیم، نه، می‌خواستیم به دیگران بگوییم لطفا گوسفند نباشید! همین!

یادت هست چقدر توی راهروهای دانشگاه با هم درباره سایه روشن صحبت کردیم؟ سایه روشن مثل بچه‌ات بود. نبود؟! خیلی دوستش می‌داشتی. روزهای اولی را که پوسترش را توی تابلو دانشگاه زدی و رویش خیلی ساده نوشته بودی سایه روشن و جلوی‌اش علامت سوال گذاشته ‌بودی، خوب یادم هست. اول فکر کردم قرار است انجمن شعر راه بیندازی. بعد که اولین شماره سایه روشن را توی اتاقم پیدا کردم و ورق زدم، تصمیم گرفتم برایش بنویسم. با آمدن سایه روشن من و تو به هم نزدیک‌تر شدیم. اوایل که می‌نوشتم به عنوان همکار از من تشکر می‌کردی؛ تا اینکه یک بار بدون اینکه به من گفته باشی اسمم را به عنوان عضو تحریریه نوشتی. از سایه روشن خوشم می‌آمد. دو نفری یک نشریه داشتیم. تو مدیر مسئول بودی و من همکار. تو مدیر مسئول و سردبیر بودی و من عضو تحریریه. تو همه کاره بودی و من ... . راستی آن پیامک‌هایی که می‌فرستادند و می‌گفتند «جلوی جمال‌زاده را بگیرید» و می‌نوشتند «این چیست که چاپ می‌کنید» و «اینقدر از بیت‌المال خرج نکنید» و هزار حرف کم و زیاد به تو می‌زدند را داری؟ برایم بفرست.

اردوی نمایشگاه کتاب را یادت هست؟ آمدی کمک کردی و کتاب‌های سنگینم را گرفتی. بعد با هم رفتیم توی راه پله‌ها نشستیم و بستنی خوردیم. بعد هم رفتیم سمت مترو. کتاب‌ها آنقدر سنگین بود و راه آنقدر طولانی که زیر چادر نمازخانه‌ای نشستیم و استراحت کردیم. از عشق و عاشقی حرف زدیم. تو گفتی هیچ گاه عاشق نشدی و نخواهی شد. و من گفتم نمی‌شود شاعر باشی و عاشق نباشی. یادش بخیر. چه زود گذشت روزهای با هم بودن‌مان.

یادت هست آخرین باری که با هم رفتیم استخر؟ در راه برگشت کنارم نشستی و از خاطرات دوران کودکی‌ات برایم گفتی. از اینکه چطور روزنامه‌ می‌خریدی و توی کیف قایمش می‌کردی تا مادرت نبیند. از اینکه عاشق صفحه ورزشی و حوادث بودی. یادت هست؟

یادت هست این روزهای آخر می‌خواستی برای من جشن تولد بگیری؟ اصرار می‌کردی که می‌خواهم با دانشگاه هماهنگ کنم و برایت یک جش تولد درست و حسابی بگیریم و از اساتید دعوت کنیم و ... . هنوز هم فکر می‌کنم آن حرف‌ها یک شوخی بود.

علی جان! من همیشه حرف‌هایی که دیگران درباره من و تو می‌زدند، به تو می‌گفتم. ولی یادم نمی‌آید تو حرف‌هایی که دیگران درباره تو و من می‌زدند، به من گفته باشی. ولش کن، اصلا مهم نیست.

علی جان! تو شاعر هستی و خواهی بود، ولی من نخبه نبوده و نیستم. این چیزهایی که دیگران به آدم می‌چسبانند، به همان راحتی که می‌چسبد، از آدمی جدا می‌شود. بیشترش را هم همان‌هایی که چسبانده‌اند می‌کنند. بازی روزگار همین هست دیگر. ولی آنچه آدمی خودش به دست بیاورد و باشد، هیچ کس نمی‌تواند از او جدا کند. حتی مرگ. تو همیشه شاعر خواهی ماند. همیشه اصل خواهی ماند.

تو همیشه خوب بودی، همیشه محبوب بودی، چون همیشه خودت بودی. من هم به همین خاطر تو را دوست داشتم و همه سرزنش‌ها را به جان می‌خریدم. می‌دانی علی! خدا دهان‌بین نیست. به این نگاه نمی‌کند که دیگران درباره بنده‌اش چه می‌گویند. خودش همه چیز را می‌داند. همین بس است. من هم به همان اندازه که تو مغضوب عده‌ای بودی، منفور عده دیگری بودم. من و تو جایی با هم آشنا شدیم که بهتر بود سَر دَرَش را برمی‌داشتند و اسمش را می‌گذاشتند «نقاب‌فروشیِ ... ».

حسرت روزهایی را که با هم بودیم نمی‌خورم، افسوس روزهایی را می‌خورم که با هم نخواهیم بود. آدم‌ها بعد از اینکه گوهرهای اطراف‌شان را از دست دادند، تازه می‌فهمند چه از دست داده‌اند.

پر حرفی نکنم. از اینکه بی‌وفاترین دوستت را به یاد آوردی تشکر می‌کنم. همیشه فکر می‌کردم اگر قرار باشد روزی مرا یاد کنی برایم شعر خواهی گفت، باورم نمی‌شد نامه بنویسی. باز هم ممنون.

همیشه اصل باشی

جمال

پی‌نوشت:

1. این جواب نامه‌ای است که دوست عزیزم، علی، چندی پیش برایم نوشته بود. متن نامه را می‌توانید از اینجا بخوانید.

2. خدا را شکر این یکی به دست گیرنده‌اش رسید! 

 

  • جمال

نظرات (۸)

  • محمد حیدری
  • سلام
    از اون جایی که هر دو تون رو می شناسم البته آقای باقری رو خیلی کمتر
    خوب درک می کنم چی میگید
    قلب من هم مالامال از حرف هایی که گیر کرده توی گلوم اما چه باید کرد
    اگه امام رضا نبود فکر کنم یه کاری دست خودم می دادم
    دعا کن برای هممون
    الان که دارم می نویسم اصلا حال خوبی ندارم
    یا حیدر

    پاسخ:
    سلام
    این حس مشترک قیمتی است
    باید نگهش داشت
  • محمد ابراهیم باغبان
  • که اینطور...
    پاسخ:
    پس میخواستی چطور؟!
  • مرتضی نظری
  • بسی بسیار جذاب بود!!
    راستش خیلی وقت وبلاگ علی رو دنبال میکنم... گرچه تا الان فکر نکنم توی این وبلاگ دیدگاهی فرستاده باشم ولی از طریق وبلاگ علی اومده بودم اینجا... البته بعد از خوندن نامه!!!
    الان هم که وبلاگ شما رو به لیست کسایی که دنبالشون میکنم اضافه کردم... راستش مطلبی هم از شما به یاد ندارم!! مطالب قدیمیتون رو هم فعلا نمیخوام بخونم!! انشالله که مطالب جدیدتون جذب صد درصدیم کنه!!

    موفق وموید باشید
    یاحق
    پاسخ:
    سلام
    کلیک رنجه فرمودید.
    باز هم خدا را شکر که دوستی با علی آقا باعث شد دوست جدیدی پیدا کنم
    منتظر حضورتون هستم
    سلام حسین جان
    نامه ی تو رو خوندم نامه علی رو ایضا
    هر دو زیبا هردو دلنشین هر دو یادآور روزایی که دیگه تکرار نمیشه
    شماها رو نمیدونم اما من خوب میدونم که کیا رو از دست دادم ولی خوب باید ساخت باید با همین خاطرات زندگی کرد
    نبودم و نخواهم بود دوست خوبی برا شما منظورمه اما امیدوارم ...
    التماس دعا
    پاسخ:
    سلام حسین
    قلب شاید کوچک باشد ولی گنجایش زیادی دارد.
    مخصوصا اگر قرار باشد دوستانی مثل شما درش باشید
    سلام
    التماس دعا

    پاسخ:
    سلام
    به دعای دوستان محتاجم
    سلام

    پیامبر اعظم اسلام- صلّی اللّه علیه و آله - فرمودند: «هر که ایمان به خدا و روز جزا دارد باید چون وعده نماید، به آن وعده وفا کند.»

    منتظر حضورتون هستم

    علی یارت
    سلام
    بسیار از خوندن هر دو نامه لذت بردم و بعضی حرفا رو شاید به خاطر حضورم در بعضی خاطرات شما و فضای دانشگاه درک می کنم
    اما نمیدونم ای ن دانشگاه تا کی می خواد اینطوری بمونه 
    برای من که قراره یه شال دیگه بمونم دعا کنید آدم شم

    سلام

    به بهانه ی 13 آبان با مطلبی پذیرای شما هستم

    علی یارت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">