حماسه مردمی هشت دی!
ما توی فسا نُه دی نیامدیم بیرون. هشتم آمدیم، دوازدهم محرم. یادم هست که چهارشنبه بود. حالا خودتان قضاوت کنید ما فساییها انقلابیتریم یا تهرانیها که نهم دی راهپیمایی کردند؟!
نزدیکهای ساعت نه و نیم با بچههای مسجد قرار گذاشته بودیم. ولی همه از هشت آنجا بودند؛ برای هماهنگی شعار و مسیر راهپیمایی. تعدادمان هر دقیقه بیشتر میشد. چندتایی پیرمرد هم توی جمعمان میچرخیدند. آنها هم منتظر حرکت بودند. وعده هم مثل همیشه میدان شهدا. راه افتادیم. با چند نفر از بچهها جلوتر میرفتیم. همه با هم حرف میزدند. خانمهایی که هم مسیر بودند هم پشت سرمان راه افتادند.
حیف بود این همه جمعیت باشد و سوت و کور باشد. دو دل بودم که شروع کنم و از زبان جمعیت شعار بگیرم یا نه. چند تایی را از قبل آماده کرده بودم. دلهره داشتم. قلبم حسابی میتپید. این طور موقعها صورتم سرخ میشود. میترسیدم تپق بزنم یا صدایم بگیرد. صلواتی را چاق کردم. نگاهها به سمتم برگشت. شروع کردم به شعار دادن: ما پیروان حیدریم/فدائیان رهبریم. نفسم به شماره افتاده بود. بعدی را بلندتر گفتم. بقیه هم بلند جواب دادند. و بعدی و بعدی و بعدی. چند دقیقهای میشد داد میزدم. بازوی بغل دستیام را فشردم تا ادامه دهد. فهمید خسته شدهام و نفسم بالا نمیآید. چند تایی هم او گفت. همه جواب میدادند.
به فلکه پلیس که رسیدیم جمع دیگری هم با ما قاطی شدند. از طلبههای سفیران هدایت بودند. چفیه انداخته بودند و خیلی تر و تمیز راه میرفتند. جمعهای دیگر هم از راه رسیدند. تا میدان شهدا چیزی نمانده بود. شعارها حماسیتر شده بود و جوابها کوبندهتر. سرد بود ولی هیچ کس به این چیزها فکر نمیکرد. چند نفری هم کفنپوشان توی جمع دیده میشدند.
***
رسیدیم به میدان شهدا. مراسم شروع شده بود. امام جمعه در حال سخنرانی بود. زنها داخل میدان نشسته بودند. تا چشم کار میکرد آدم بود. خیابانهای دور و بر هم پر بود از آدم. صحبتهای امام جمعه هر از چند گاهی با تکبیر و شعارهای مردم قطع میشد. چندتایی از پیرمردها روی لبه میدان نشسته بودند و گوش میدادند. قرار شد جمعیت به سمت دادگستری حرکت کند. برای اعلام دادخواست از سران فتنه. جوانها سر دسته بقیه و جلوتر از آنها جانبازی شعار جمعیت را چاق میکرد. روح الله عبداللهی بود. چند باری نفسش گرفت. با یک لیوان آب به دادش رسیدند. بعد از او هر کسی صدای بلندتری داشت شعار میداد.
از بلندگوها چیزهای دیگری شنیده میشد. به خشخش بیشتر شبیه بود تا شعار. هیچ وقت شعارهایی را که از بلندگوهای راهپیماییها میشنیدم دوست نداشتم. یا کلیشهاند یا خروس بیمحل! میگفت: مرگ بر آمریکا! ولی مردم میگفتند: این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده. این کجا و آن کجا. گاهی اوقات هم: حسینحسین شعار ماست/ولایت افتخار ماست. این یکی را سینه زنان میگفتیم. پیرمردهای جمع اشک توی چشمشان جمع شده بود. رسیدیم جلوی دادگستری. حلقهای تشکیل دادیم و شروع کردیم به شعار دادن. از آن صریحهایش؛ لعن علی عدوک یا حسین … . چند نفری جلویمان را گرفتند. ولی دست برنداشتیم. خوب که اینها فقط شعار بود و برای شکستن قبح نگاه چپ به سران فتنه. ولی در این حد هم برخیها راضی نبودند. شنیدهاید میگویند: ما را باش با کی آمدهایم سیزده بهدر. حکایت ماست و این ابنالوقتهایی که آمده بودند راهپیمایی.
- ۹۱/۱۰/۰۹
باسلام
مطلب شما در پایگاه رسمی مؤسسه فرهنگی دیده بان منتشر شد
شما نیز میتوانید باگذاشتن پیوند این پایگاه در پیوند های خود، قدمی در راه اعتلای فرهنگ اسلامی بردارید
یاعلی