جمال

جاودانگی مرهون حضور توست...

آخرین‌ها

حبیب من

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۲:۲۷ ب.ظ

محرم که از راه می‌رسید گرد غم روی چهره‌اش می نشست. کمتر حرف می‌زد و توی خودش بود. از سر شب می‌آمد گوشه هیئت می‌نشست. کلاه رنگ و رو رفته‌اش را از سر برمی‌داشت و روی قاب زانویش جا می‌داد. با خودش می‌خواند و گریه می‌کرد؛ انگار مصیبت‌ها را می‌دید، یا اینکه تازه باشند. ما هم از گریه او غم‌زده می‌شدیم؛ ولی کسی خلوتش را به هم نمی‌زد. وقتی سینه‌زنی شروع می‌شد به کمک عصا سر پا می‌ایستاد؛ مشتش را گره می‌کرد و به سینه می‌زد. هیچ وقت نفهمیدم چرا با مشت به سینه می‌کوبید. شاید می‌خواست درد و غم‌های مصیبت حسین(ع) را از دلش بیرون کند. شاید هم می‌خواست آنها را توی سینه‌اش جا کند، نمی‌دانم.

کربلا را ندیده بود؛ ولی برمصیبت‌هایش می‌سوخت. راه رفتن برایش سخت بود؛ اما روز‌های تاسوعا و عاشورا توی ردیف سینه‌زن‌ها آهسته قدم بر‌می‌داشت. سال‌های‌ آخر عمرش دیگر نمی‌توانست توی جمع سینه‌زن‌ها باشد. زودتر از دسته راه ‌می‌افتاد به سمت گلزار شهدا و میانه راه منتظر می‌نشست تا بقیه از راه برسند.

روزی که فوت کرد، پدرم سر مزارش روضه حبیب را خواند. آن ‌روز گریه‌ام تمامی نداشت. نمی‌دانم به خاطر امام حسین (ع) بود، یا حبیب، یا پدربزرگم.

  • جمال

نظرات (۲)

  • عارف عبداله‌زاده
  • خدا بیامرزتشون./
    پاسخ:
    ممنون از حضورتون
    خدا رفتگان شما را هم رحمت کند

    هیچ وقت نفهمیدم چرا با مشت به سینه می‌کوبید. شاید می‌خواست درد و غم‌های مصیبت حسین(ع) را از دلش بیرون کند. شاید هم می‌خواست آنها را توی سینه‌اش جا کند، نمی‌دانم.

    .

    .

    .

    من خاک کف پای سگ کوی کسی کو

    خود خاک کف پای سگ کوی حسین است... 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">