خروج از پارکینگ آخوند و طلبه!
برای نشریه دانشجویی سایه روشن نوشتم. در شماره دوازدهم چاپ شد.
طرحی هست در دستگاه عریض و طویل حوزه، که از قضا در این یکی سازمان تبلیغات هم مشارکت دارد، به نام طرح «هجرت». طلبهای را مامور میکنند که چند ماهی یا چند سالی برود روستایی دور افتاده یا شهری کم جمعیت، برای تبلیغ و وعظ و آخوندیگری. چند هزار تومانی هم به شهریهاش اضافه میکنند و حق ماموریتی رویش میگذارند که ترغیب و تشویقی هم توی کار باشد و میدان خالی نشود. با همه خوبیهایی که این طرح دارد و نیازی که روستاها و مناطق مختلف، و البته محروم، به حضور آخوند دارند، جای یک چیز در بین آخوندها خالی است. که اتفاقا هم مستند قرآنی دارد و هم بقیه شواهد گواه هستند. ولی امان از بیبرنامهگی و راحتطلبی و مدرکگرایی و الباقی دردهایی که حوزه گرفتارش هست.
اول بار این طرح را، با طمطراق طرح، از زبان یکی از علمای قم شنیدم. البت خودش پایبند نبود به حرفی که زده بود و طرحی که داده بود؛ گرفتار طرح «هجرت» شده بود! اما دلیل نمیشود که حرفهای خوب و طرحهای بِکر را به خاطر عمل نکردن قائلش کنار گذاشت و رها کرد. گفته بود طلبهها به جای هجرت «رجعت» کنند. نه اینکه بخواهد هجرت را زیر سوال ببرد و این سنت حسنه برای کسب فضائل و دفع رذائل، را نفی کند؛ نه، میخواست بگوید: «هجرت علمی» و «رجعت عملی». یعنی من و تو طلبه برای عالم شدن و آخوند شدن هجرت کنیم و برای پیاده کردن علممان رجعت کنیم به شهر و دیارمان. که قرآن هم همین را میگوید. در همان آیهای که اول طلبگی کردیمش دلیل و سند برای طلبه شدن و در برابر جماعت مخالف طلبگیمان به آن استدلال کردیم، اما بعد کمکم فراموشش کردیم و پشت سر گذاشتیمش: و ما کان المؤمنون لینفروا کافة فلولا نفر من کل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فى الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون.
دوستی آمده بود عجز و ناله میکرد که ترم آخر هستم و درسم تمام شده و با یک کارشناسی و سطح یک حوزه باید چه کار کنم؟ در شهر خودمان نه کسی را میشناسم و نه کسی میشناسدم و اصلا که بشناسم و بشناسندم، چه میتوانم بکنم؟ و روضهای طولانی از اینکه سرمایههای کشور! ناشناخته ماندهاند و بیکار، برایم خواند. گفتم: از کدام شهر هستی؟ گفت: فلان جا. گفتم این موسسه فرهنگی را میشناسی؟ گفت نه. گفتم آن مجموعه فرهنگی را چطور؟ گفت نه. مسجد فلان را دیدهای؟ باز هم گفت نه! بنده خدایی که توی فلان روزنامه شهرتان مینویسد چطور؟ نه! این سایت را سر زدی؟ نه! من سوال میکردم و او فقط میگفت «نه».
گفتم صادقانه جوابم را بده: در تعطیلات تابستان و بین دو ترم و عید که میروی شهرستان چه کار میکنی؟ سرش را پایین انداخت و بعد از اینکه آب گلویش را قورت داد، انگار که من بازجو هستم و او متهم، گفت: با خانواده هستیم و به گردش و دیدن فامیل و کمی درس و مطالعه میگذرد. و ادامه داد که: دیگر همان مسجدی هم که قبل از دانشگاه میرفتم، نمیروم و با دوستان سالهای دبیرستان ارتباطی ندارم و دوباره شروع کرد به درد دل! گفتم: برای شروع هیچ وقت دیر نیست. برو با فلانی و فلانی ارتباط داشته باش تا بتوانی کاری بکنی و تاثیرکی بگذاری و درسی که خواندهای بیفایده نباشد.
غرض اینکه میشود از اول طلبگی یا دو سه سال بعد از شروع طلبگی جوری درس خواند و برنامهریزی کرد و با «قوم»، همان که قرآن گفته، ارتباط داشت که بعد از اینکه تفقه در دین بدست آمد، اگر آمد، آنها را انذار کرد؛ لعلهم یحذرون. میشود از پارکینگ آخوند و طلبه (یا همان قم و مشهد) بیرون زد و کمی هم به فکر شهر و دیار و «قوم» بود. که اگر همتش باشد، مقدماتش فراهم میشود و موانعش کنار زده میشود، جمعش تشکیل میشود و کارش پیش میرود.
اصلا چرا نباید همشهریها توی همین دانشگاه یا هر جای دیگری که درس میخوانند، انجمن و گروهی داشته باشند و پیگیر مسائل و مشکلات شهر و استانشان باشند و ظرفیتها و زمینههای کاری آنجا را بشاسند؟!
دنبال سفره پهن شده و لقمه آماده هم نباشید. که اگر بخواهید به امید حوزه بنشینید تا طرح رجعت راه بیندازد «قوم» از دست رفته و عمرتان گذشته. خودتان جمعش را تشکیل بدهید و هدفش را طرحریزی کنید و کارش را شروع کنید. که «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا».
- ۹۲/۰۲/۱۵