زندگی مُرد!
ما زندگی نمیکنیم. ادایش را در میآوریم. هر روز سر و رویمان را دستی میکشیم، عطری به تن میزنیم، خودمان را برای دور و بریهایمان مرتب میکنیم، و در دریای پر تلاطم جماعت شیرجه میزنیم. بی آنکه شنا کردن بلد باشیم و بی آنکه کسی را برای نجات بطلبیم. میرویم برای نرسیدن، نزدیک میشویم برای دور شدن، تلاش میکنیم برای از دست دادن، جار و جنجال راه میاندازیم برای منزویتر شدن.
چقدر این روزها اسیر و برده میبینم. هر کسی در بند چیزی است. هر کسی گرفتار پشیزی شده. آدمها در قفسی از جنس تعلق زندانی شدهاند و آن را با خود این طرف و آن طرف میکشند.
چقدر این روزها بازار نقاب فروشها رونق گرفته. دیگر نمیشود کسی را پیدا کرد که خودش باشد. برای خودش صبح از خواب بیدار شود و راهش را خودش و برای دل خودش انتخاب کند. دیگر نمیشود «دل» را رو کرد تا در ورقبازی روزگار پیروز معرکه بود.
چقدر این روزها مالباخته زیاد شده. آدمها برای رسیدن به عروسی که در عقد هزاران نفر است سرمایهشان را میبازند. «خود»شان را در بازار توهم میفروشند و خوشحالند که به جایی خواهند رسید. به جایی که هیچ جا نیست؛ انتهای ناکجاآباد.
اگر این زندگی کردن است؛ نشانی منزل مرگ را به من بدهید؟! مرا با او کاری هست.
- ۹۱/۱۰/۲۳
آب حیات میخواهم.