فریادرسی نیست...
يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۳۰ ب.ظ
آنقدر فریادهایم را سکوت کردهام که اگر به چشمهایم نیک بنگرید کر میشوید. لبهایم مثل همیشه ادای لبخند را درمیآورد تا شاید روزی بتواند طعم از سر ذوق گشوده شدن را بچشد. روزهایم از شب تاریکتر شدهاند.
کسی نیست زخم دلم را مرهم گذارد. دیگر دلی نمانده. از غم زمانه ریش شده. از دوری و دلتنگی مراد و مقصودش به استیصال افتاده.
هر نوایی میشنوم بانگ رحیل در سراپرده خیالم موج میزند. و هنوز نمیدانم آمادهام یا نه.
آه من قله الزاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم المورد.
- ۹۲/۰۸/۱۹