جمال

جاودانگی مرهون حضور توست...

آخرین‌ها

خودت باش! اجازه نده دیگران تو را بسازند. مردمان راه‌زن هستند. بر سر راه تو ایستاده‌اند تا تو آن که می‌خواهی نشوی. همه تلاششان را می‌کنند تا تو را آن طور که خودشان می‌خواهند بسازند.

فرصت زندگی برای این است که خودت برای ساختن خودت قیام کنی. اگر کمی غفلت کنی باران حوادث و بوران آدم‌ها تو را تا انتهای ناکجاآباد می‌کشانند.

مواظب خودت باش.

چه اتفاق عجیبی است این زندگی. آدمی را با خودش می‌برد تا اوج آسمان‌‌ها و قعر دره‌ها. آدمی نمی‌داند کدام لحظه را باید به خاطر سپرد، کدام لحظه را باید فراموش کرد و کدام ثانیه را باید قاب گرفت؟

زندگی می‌گذرد؛ به فرموده مولا به سرعت ابرها اما باید چرتکه بیندازیم و ببینیم از این زندگی چه بدست آورده‌ایم و چه از دست داده‌ایم. آیا چیزهایی که به دست آورده‌ایم آنقدر با ارزش هستند که حسرت از دست داده‌ها را نخوریم؟

زندگی می‌گذرد ولی نباید بدون حساب کتاب بگذرد.

خیلی چیزها برایمان عادی شده است

مثل آمدن شب از پی روز

مثل خبر کشته شدن‌ها

مثل نبودن تو

رمان بادبادک باز بیش از آنکه از افغانستان و همه تحولاتش از 1963 تا 2004 بگوید؛ از افغان‌ها و خصوصیاتشان می‌گوید و بیش از آنکه روایتگر آنچه از جنگ در افغانستان روی داده باشد، به درگیری آدم‌ها می‌پردازد؛ با این حساب این رمان بیشتر درباره افغان‌هاست و نه افغانستان؛ روایتی از پدرها و پسرهای افغان.

بادبادک باز قصه دو پسر است که نمی‌دانند با هم برادرند. دو برادر که یکی شیعه و دیگری سنی است، یکی نوکر و دیگری ارباب. امیر و حسن. 

هجوم روس‌ها به افغانستان همه شیرینی‌های زندگی امیر و حسن را از آنها می‌گیرد و قبل از آن امیر به دلیل اتفاق بدی که برای حسن روی داد و نتوانست از او دفاع کند، برادر و نوکرش را، از خانه بیرون می‌اندازد. و این، می‌شود شروع یک حرمان ناتمام و فراموش نشدنی. امیر بعد از مدتی به همراه پدرش به آمریکا می‌رود و حسن به همراه پدر صوری‌اش به هزاره‌جات.

داستان از زبان امیر است و روایت از زمانی شروع می‌شود که امیر برای نجات برادرزاده‌اش سهراب از آمریکا به افغانستان برگشته است. نویسنده ماجراها را کنار هم گذاشته تا بادبادک باز کامل شود. او در پردازش ماجراها آنقدر توانمند عمل کرده که بشود اسم داستان را روی آن گذاشت. اینکه خالد حسینی از تکنیک ادبیات - سینما در کتابهایش استفاده کرده نه تنها اثر او را از داستان بودن خارج نکرده، بلکه جذابیت خیال‌انگیزی را به آن بخشیده است.

داستان بادبادک باز داستان جذاب و پرکششی است و می‌تواند خواننده را با خود درگیر کند. نویسنده به خوبی خیال پردازی می‌کند و در عین حال واقعیت‌هایی را از زبان شخصیت‌های داستان به مخاطب نشان می‌دهد. بادبادک باز عشق و وفاداری و خیانت و جنگ و مهاجرت و ... را در هم می‌آمیزد تا بخشی از زندگی مردمانی از افغانستان را روایت کند.

خالد حسینی بیشتر عمرش را در آمریکا گذارنده ولی با این حال آنچه از دوران کودکی و نوجوانی‌اش در افغانستان به سر برده را ساده و صریح بیان کرده؛ روایتی کاملا تجربه شده.

افغانستان از لابه‌لای روایت خالد حسینی کشور خوشی‌های دسته جمعی، سرزمین دوست داشتن‌های بی‌ شیله پیله و مرکز عشق و وفاداری است اما این تصویر با ورود جنگ کمرنگ می‌شود و آنچه جایش را می‌گیرد کشت و کشتار است.

نیمی از زندگی امیر، شخصیت اصلی داستان، در آمریکا رقم می‌خورد. تصویر آمریکا در رمان بادبادک باز تصویری خاکستری است. خالد نه آمریکا را می‌ستاید و نه از آن بد می‌گوید. اما می‌شود فهمید که راحت طلب‌های افغان را در آمریکا نشان می‌دهد. نویسنده افغانستان آن روز را "قطعیت آشوب" می‌نامد و آمریکا را "آشوب عدم قطعیت"  و این قضاوتی واقع بینانه درباره افغانستان و آمریکا به نظر می‌رسد.

حرفهای پرمغزی در بادبادک باز وجود دارد که مایه های اصلی داستان را شکل داده است مثل این عبارت در صفحه 23 که شاید پیش از این جایی خوانده باشید: "فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورت دیگر دزدی است. وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده ای. حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای. همین طور حق بچه هایش را به داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را از دانستن راست دزدیده‌ای."

بادبادک باز برای شناختن همه آنچه در افغانستان روی داده کافی نیست؛ اما می‌تواند پنجره‌ای باشد برای دیدن برادرانی که در همسایگی ما هستند.

پ.ن:

تا کنون دو ترجمه از این کتاب دیده‌ام اما به نظرم ترجمه مهدی غبرائی محققانه‌تر باشد.

با آمدنت آغاز می‌شوم

ای منتهای آرزوی من

هذا یوم الجمعه...

فاصله‌ام تا «تو»

بیشتر از این

ح

ر

ف

هاست

ما صحنه‌ها و حادثه‌هایی را می‌آفرینیم که شاید خودمان هیچ توجهی به آن‌ها نداشته باشیم. اتفاقاتی که به دست ما رقم خورده‌اند، اما با چشم ما دیده نمی‌شوند، درحالی‌که چشم‌های بیرونی نظاره‌گر نقش‌آفرینی ما هستند. کاری به قضاوتشان نداشته باشیم، اما چه لذتی می‌برند وقتی این اتفاق‌ها و حادثه‌ها را به تماشا می‌نشینند.

حس یک تماشاگر فوتبال را تصور که بازیکن محبوبش توپ را در سه‌کنج دروازه می‌کارد و دروازه‌بان نگاهش در قعر دروازه در امتداد توپ گیر کرده. این حس را هیچ‌وقت آن بازیکن و آن دروازه‌بان تجربه نخواهند کرد. این تماشا و حس آن مخصوص تماشاگر است و بس.

اما می‌شود چشم‌هایمان را بشوییم و جور دیگری ببینیم. آدمی این قدرت را دارد که وقتی صحنه زندگی‌اش را رقم می‌زند، نظاره‌گر هم باشد، هم بازیگر باشد هم بیننده؛ و حتی این قدرت را دارد که زندگی‌اش را خودش «کار» گردانی کند و تهیه‌کنندگی. البته یک شرط دارد؛ باید فیلم‌نامه زندگی‌اش را «خودش» بنویسد.

روزها که از پی هم می‌آیند و می‌روند با خودشان حرف برای گفتن دارند. آمده‌اند تا با ما حرف بزنند. اما زود می‌روند. در حد یک روز. شاید حرفشان را بفهمیم. شاید هم نفهمیم. گوش خیلی‌هایمان برای شنیدن حرف‌های روزگار سنگین شده. مثل آدم لالی که حرفش را نفهمیم و فقط تکان خوردن لب‌هایش را ببینیم. مشکل از زبان روزگار نیست، مشکل از گوش‌های ماست. آموزگار خوبی است؛ اگر آموزنده باشیم.

این روزها تمام شدنی است. آنچه می‌ماند چیست؟

  • جمال

چه اتفاق عجیبی است این زندگی. آدمی را با خودش می‌برد تا اوج آسمان‌‌ها، یا می‌کشاند تا قعر درّه‌ها.

کدام لحظه را باید قدر دانست؟ کدام لحظه را باید به فراموشی سپرد؟ و کدام ثانیه را باید قاب گرفت؟

فردا روز خوبی است. از راه می‌رسد.

نمی‌شود آدم‌ها را به زور به قلّه‌ها رساند، هر چه هم از زیبایی‌های بالای کوه به او بگویی بی‌فایده است. او در پایه‌ها گیر کرده است و فکر می‌کند کوه همین است. نه! کوه همان‌طور که پایه دارد و دامنه، قلّه هم دارد. کسی می‌تواند از تمام زیبایی‌های کوه لذت ببرد که خود را به قلّه برساند. و این به قلّه رسیدن زمانی ارزش دارد که هر کسی با پای خودش به آن برسد.

اگر چه عالَم را همی گشتی، چون برای او نگشتی، تو را باری دیگر می‌باید گردیدن گِردِ عالَم. آن سِیر برای او نبود، برای سیر و پیاز بود. چون برای او نگشتی، برای غَرَضی بود، آن غَرَض حجاب تو شده بود، نمی‌گذاشت که او را ببینی. همچنان که در بازار کسی را چون به جِد طلب کنی، هیچ کس را نبینی و اگر بینی، خلق را چون خیال بینی. یا در کتابی مسئله‌ای می‌طلبی، چون گوش و چشم و هوش از آن یک مسئله پر شده است، ورق‌ها می‌گردانی و چیزی نمی‌بینی. پس چون تو را نیّتی و مقصدی غیرِ این بوده باشد، هر جا که گردیده باشی، از آن مقصود پُر بوده باشی، این را ندیده باشی.

مقالات مولانا (فیه ما فیه)

لیس فی الدار غیره دیار

آدمی است و عُلقه‌هایش، دل‌بستگی‌هایش. آدمی، هر کسی هم که باشد، هر جایی هم که باشد، بی دل‌بسته‌هایش نیست. خیلی از دل‌بسته‌گی‌ها، دل را می‌بندند. زندانی‌اش می‌کنند. راهش را سد می‌کنند. اما بعضی‌هایش اگر نباشد، دل درمانده می‌شود. از کار می‌افتد. که برای پرواز باید هم حال داشت و هم بال.

این دل اگر به تو بسته نباشد، اگر تو برایش بال نباشی، حالی هم نخواهد داشت.

منتشر شده در روزنامه شهرآرا - 18 فروردین 93

یکی از ظلم‌های که به فرهنگ اصیل زیارت شده، فروکاستن آن از مفهومی چند بعدی و تو در تو، به امری تک بعدی است.بهره‌مندی از زیارت می‌تواند به اندازه جامعیت کسی باشد که زیارت می‌شود. زیارت مقبول زیارتی است که در آن حق و جایگاه امام شناخته شده باشد و به آن اعتراف شود. وقتی امام علیه السلام خط و مشی عملی خود را بر محور ارتباط‌های مردمی و حل مشکلات اجتماعی آنها قرار داده و حتی در زیارت‌نامه با همین معارف زیارت می‌شود، چرا زائر از این توشه بهره نگیرد و خود را به این زینت آراسته نکند. 

ظرفیتی که از گرد هم آیی مردم بر محور امام و زیارت به دست می‌آید به عظمت و جامعیت امام است. هم جنبه‌های دینی و اعتقادی دارد، هم ابعاد سیاسی و اجتماعی. نمی‌توان یکی را به خاطر دیگری فدا کرد. نادیده گرفتن هر یک در واقع پنهان کردن ابعاد وجود امام و تاثیرگذاری زیارت اوست.

زیارت حقیقی زیارتی است که به تشخیص جریان حق و باطل در هر زمانی منجر شود. در زمان حضور ائمه دیدار با امام موجب می‌شده افراد حق را از باطل تشخیص دهند و به هدایت نزدیک‌تر شوند. بعد از دوران حضور ائمه هم این جریان باید امتداد داشته باشد تا محوریت و جامعیت جایگاه امامت حفظ شود. و این وظیفه‌ای است هم بر عهده زائر، و هم بر دوش متولیان زیارت.

توشه زائر از یک زیارت مقبول می‌تواند حس دوست داشتن و همدردی با کودکی باشد که گرفتار جریان باطل در گوشه و کنار دنیا شده است. توشه زائر می‌تواند اندیشیدن به یاری مظلومی باشد که ندای «هل من ناصر»ش در هیاهوی غول‌های رسانه‌ای شنیده نمی‌شود. می‌تواند گام برداشتن برای نجات انسان از دام جنگ و خونریزی باشد.

همین که از نمازخانه بیرون آمدم، کشیدم کنار و گفت می‌خواهم چیزی بگویم. بفرمایی تحویلش دادم و لب‌هایم را به لبخند باز کردم. سرش را جلو آورد و گفت: «الف مقصوره‌ی «بسم الله الرحمن الرحیم»‌ات را خیلی فارسی می‌گویی. با دقت بیشتری ادا کن. ناراحت که نشدی؟» گفتم: «نه. این چه حرفی است. خیلی خوب کردی که گفتی. ممنونم.»

دستم را فشرد و رفت. همان جا توی راهرو چند باری بسم الله را تکرار کردم تا الف مقصوره‌اش را عربی‌تر کنم. باید یک بار دیگر حمد و سوره‌ام را پیش یک قاری بخوانم. چه هدیه خوبی بهم داد. تا باشد از این برادرها.

وقتی کسی در میان یک جمع بخواهد گام‌هایش را طوری بردارد که مثل دیگران نباشد، یا جلو می‌افتد یا عقب. اگر گام‌هایش به استواری اعتقاداتش باشد جلو می‌افتد وگرنه نه. و همین که از جمع جلو افتاد سختی‌اش شروع می‌شود. اولین‌اش تنهایی است. و انتهایش انقطاع است. شاید این دو در ظاهر شبیه هم باشند اما به اندازه فاصله میان مبدأ تا مقصد از هم دور‌اند. و مرکب هر دو ابتلاست.

پ.ن:

سعدی چه خوش گفته: من در میان جمع و دلم جای دیگرست

خوش به حال بهار که همه انتظار آمدنش را می‌کشند

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟!

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانه خمار دارد پیر ما؟!

                                                                                            [حافظ]

وقتی حرف روی دلت سنگینی کرد بارش را پیش هر کسی خالی نکن. دو رکعت عشق بخوان و در سجده با کسی بگو که محرم اسرار است. همو که هر عیبی هم که داشته باشی، می‌پوشاند. او که به وزن گناهان‌ات نظر نمی‌کند، به خلوص قلب‌ات امید دارد. با کسی بگو که همیشه با توست، حتی لحظه‌هایی که تو با او نیستی. با او که همه است.

گفته‌هایم بی‌حاصل

انتهای همه‌اش ختم به دروازه تنهایی

من تمام سخنم را به دل باد سپردم

و سکوت از شب می‌گیرم

عاشقی رسم کسانی است که تنهایی را

با تمام دل و جان

از خدا خواسته‌اند

  • جمال

مقصد کجاست؟ ما مسافر کدام جاده هستیم؟

  • جمال

زندگی غریب‌ترین واژه‌ای است که در این عالم دیده‌ام. به قول دوستم مهدی، هم غریب است هم قریب. قریب است و نزدیک چون هر کسی این اجازه را به خود می‌دهد تا درباره زندگی بگوید و بنویسد. آنقدر شرح و توضیح‌اش داده‌اند که خواندن همه‌اش یک زندگی می‌طلبد.

و غریب است چون با وجود این همه که درباره‌اش گفته‌اند، هنوز هم نا‌شناخته است. هنوز هم دست نایافتنی است. نمی‌دانم! شاید خدا این طور خواسته است که هر کسی تعریف خودش را از زندگی داشته باشد. اما کاش کمی تا قسمتی از همان تعریفی که از زندگی برای خودمان ساخته‌ایم را زندگی می‌کردیم.

وقتی باران می‌بارد ولی تو نمی‌آیی

پنجره‌ها هم مثل من اشک می‌ریزند

.

.

.

.

پ.ن: جمعه روز باریدن است...

آنقدر فریادهایم را سکوت کرده‌ام که اگر به چشم‌هایم نیک بنگرید کر می‌شوید. لب‌هایم مثل همیشه ادای لبخند را درمی‌آورد تا شاید روزی بتواند طعم از سر ذوق گشوده شدن را بچشد. روزهایم از شب تاریک‌تر شده‌اند.

کسی نیست زخم دلم را مرهم گذارد. دیگر دلی نمانده. از غم زمانه ریش شده. از دوری و دلتنگی مراد و مقصودش به استیصال افتاده.

هر نوایی می‌شنوم بانگ رحیل در سراپرده خیالم موج می‌زند. و هنوز نمی‌دانم آماده‌ام یا نه.

آه من قله الزاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم المورد.

زندگی یعنی وقت سحر، هم‌نوا با گلدسته‌های شهر برخاستن و با خدا ملاقات کردن. زندگی ساده است؛ اما هیچ‌گاه سطحی نیست. زندگی را باید فهمید. باید درکش کرد. اگر از کنار زندگی بی‌اعتنا عبور کردی، پوچ می‌شود. بی‌حاصل می‌شود. آن وقت هر چه به دنبالش بِدَوی، به آن نمی‌رسی. زندگی را باید از همین اول، از اولین لحظه‌های گذرا در آغوش کشید و ساخت. با همه سختی‌هایی که ممکن است داشته باشد. با همه کم و کاست‌هایی که شاید بعد از این خواهد داشت. زندگی یعنی شهامت پذیرفتن واقعیت‌ها، و تلاش برای رسیدن به آرمان‌ها.

این روزها که تاج افتخارم را بر سر گذاشته‌ام بیش از هر چیز به دعای دوستان نیاز دارم. می‌ترسم. از عاقبتم می‌ترسم. دعا کنید پا گذاشتن در این مسیر به عاقبت ِ خیر ختم شود.

اوایل طلبگی‌ام جمله‌ای از امام خمینی خواندم که هیچ گاه فراموشم نمی‌شود: «این لباس در خور سوختن است».1 دعا کنید راه و رسم سوختن را یاد بگیرم.

و چند کلمه درباره اتفاقات چند روز پیش؛ بدون شک من لایق این دیدار نبودم. اما به آنچه خدا برایم تقدیر کرده راضی‌ام و او را شکر می‌کنم. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. صحیفه نور جلد 1 صفحه 42

همه حرف‌هایی که تا حالا درباره تحول و تولید در علوم انسانی زده شده، با نگاهی جامع به مسائل کلی کشور بوده. این نگاه درست بوده و هست و باید پیگیری شود ولی یک چیز دیگر هم باید به آن اضافه کرد. همانطور که به علوم انسانی با مطالعات ملی نیاز داریم، به علوم انسانی با مطالعات منطقه‌ای و محلی احتیاج داریم. هر منطقه و استان و شهر مختصات خاص خودش را در عرصه‌های مختلف دارد. از سبک و شیوه زندگی گرفته تا مدیریت و اقتصاد و مردم‌شناسی.

بدون شک میوه مطالعات و تولیدات هر دو رویکرد به کار همدیگر می‌آیند. هم مطالعات و تولیدات ملی‌ می‌تواند در بستر مناطق و استان‌ها به کار گرفته شود و هم مطالعات منطقه‌ای و محلی می‌تواند به کمک تصمیم‌گیری‌های کلان کشوری بیاید. این رویکرد باید در بین عالمان و پژوهش‌گران تقویت شود که دامنه مطالعاتی خود را از پایتخت به سمت دیگر استان‌ها و شهرها سوق دهند تا اگر قرار است پیشرفتی در زمینه تحول و تولید علوم انسانی داشته باشیم، پیشرفتی متوازن باشد.

تمرکززدایی و پایتخت‌زدایی از مطالعات و تحقیقات میدانی در علوم انسانی نتایجی علمی‌تر، واقع‌بینانه‌تر، عملیاتی‌تر و فراگیرتر به دست خواهد داد.

زندگی همین لحظه‌هایی است که منتظر سپری‌شدنش هستیم. همین دقیقه‌هایی است که دوست داریم زودتر بگذرد. همین ساعت‌هایی است که در کنار هم هستیم، ولی قدرش را نمی‌دانیم.

آدم‌ها سه دسته‌اند. اولین‌شان آنهایی‌اند که در «گذشته» زندگی می‌کنند. گذشته‌ای که خیلی وقت است گذشته. با داشته‌های از دست‌رفته‌شان لحظه‌هایشان را می‌گذرانند. با یاد روزهایی که سپری شده، با آدم‌های خاطرات روزهای خوب‌شان، صبح را شب می‌کنند.

دسته دوم آنهایی هستند که در «آینده» زندگی می‌کنند. آینده‌ای که هنوز نیامده. همیشه نداشته‌هایی که هیچ‌گاه به آن نمی‌رسند را آرزو می‌کنند. در رویاهای‌شان زندگی را برای خود می‌سازند. اینها دورترین آدم‌ها به واقعیت‌اند. خیال‌پردازترین‌اند.

اما دسته سوم. تنها این دسته به معنای واقعی کلمه‌ی «زندگی»، زندگی می‌کنند. در «حال» زندگی می‌کنند، حال ساده! نه اینکه به آینده چشم ندارند، یا از گذشته عبرت نمی‌گیرند، نه؛ که زندگی را همین لحظه‌ها، همین ساعت‌ها، همین با هم بودن‌ها، همین درگیری‌ها، برخوردها، رفتن‌ها و آمدن‌ها، تلاش‌کردن‌ها و خسته‌شدن‌ها، دوست‌داشتن‌ها و نفرت‌داشتن‌ها و ... می‌دانند. اینها زندگی را تجربه می‌کنند، یاد نمی‌کنند. زندگی را می‌سازند، آرزو نمی‌کنند.

زندگی زنده است. بین دو معدوم؛ گذشته و آینده.

یکی دارد در قلبم فریاد می‌زند. داد و هوار راه انداخته. دائم یکی را صدا می‌زند. انگار دنبال گمشده‌ای است. دل‌آشوبی امانم را بریده. زیر خروارهای وجودم چیزی پنهان شده. هر چه خودم را زیر و رو می‌کنم فایده‌ای ندارد. پیدایش نمی‌کنم.

گشمده‌ باز هم گم شده.

پی‌نوشت:

- دارم دست و پایم را جمع و جور می‌کنم. توشه‌ای ندارم اما آماده رفتن شده‌ام.

- کسی هست روزه سکوت را جایز بداند؟